سیاست ورزی هم نیازمند علم است و هم هنر. به طور کلی علم در عرصه خودآگاه ذهن عمل کرده و هنر برخاسته از ذهن ناخودآگاه انسان است. سیاستمدار باید آن اندازه علم داشته باشد که قادر به تشخیص امور و مسایل سیاسی گردد. اما این علم برای سیاست ورزی موثر کافی نیست. یک سیاستمدار ماهر و چیره دست باید مسلح به انواع مهارت هایی باشد که تنها از یک ذهن پخته و هنرمند ساخته است.
افراد مختلفی که در عرصه سیاسی وارد کنشگری می شوند، علاوه بر گرایشات ذاتی که به منافع و خواست های گروه های بخصوصی دارند، همچنین بسته به میزان استعداد و توانایی خود در شناسایی و تشخیص شرایط پیرامونی ممکن است در جهت های متفاوتی حرکت نمایند. نمونه این مطلب را در جهت گیری های برخی از چهره های برجسته درون حاکمیت جمهوری اسلامی در طول تاریخ چهل و چهار ساله پس از انقلاب مشاهده می کنیم.
پیشتر به تفصیل نشان داده ایم که انقلاب سال 1357 حاصل دو عامل اصلی بود:
اولا، ضعف شاه و نبود اراده جهت حفظ کشور در برابر شورش های داخلی.
ثانیا، فشارها و اقدامات نیروهای برانداز که بیش از همه شامل لیبرال های غربگرا و سپس برخی گروه های انقلابی مارکسیستی و چپ گرا بود.
گفته شده است که حکومت شاه یک حکومت وابسته به آمریکا بود. عامل اول (نبود اراده جهت حفظ کشور) دقیقا نتیجه همین وابستگی شاه به آمریکا بود. اما حکومت شاه در عین حال که وابسته بود، همچنان خصلت ملی هم داشت. و عامل دوم تا حدود زیادی در واکنش به سیاست های ملی گرایانه شاه بود.
به یاد بیاوریم که در آن زمان جهان به دو بلوک شرق (کمونیسم) و غرب (سرمایه داری) تقسیم شده بود. شاه بیشتر با بلوک غرب همسو بود. در آن زمان بلوک غرب به طور کلی در دوران ملی گرایی به سر می برد. در راس بلوک غرب ایالات متحده آمریکا بود که خود به شدت تحت تاثیر گرایشات ملی گرایانه در سیاست داخلی قرار داشت. طبیعی بود که این گرایشات ملی گرایانه در اقمار آمریکا از جمله ایران هم تاثیر زیادی داشته باشد.
و از سوی دیگر بلوک شرق در حال و هوای ضدیت با ملی گرایی و پرچمدار ایدئولوژی «جهان وطنی» و «بی وطنی» بود. ایدئولوژی مارکسیستی مدعی بود که ملی گرایی نوعی گرایش خرده بورژوایی و مرتجعانه است. دستگاه های تبلیغاتی اتحاد جماهیر شوروی برای افزایش نفوذ خود در جوامع غربی بر این اصل تاکید داشتند که طبقه کارگر در تمام جوامع به شکلی یکسان زیر سیطره و بهره کشی طبقات بورژوا و سرمایه دار قرار داشته و کارگران جهان باید با هم متحد شوند تا نظام سرمایه داری از ریشه برکنده شود!
در چنین دنیایی طبیعی بود که وابستگی به غرب به معنای نفی اندیشه های جهانی گرایانه یا «پیشرو» بوده و تاکید بر حفظ سنت ها و ارزش های ملی را همراه خود می آورد.
انقلاب شد. شورش و آشوب کشور را فرا گرفت. شاه فرار کرد. حکومت تا حدود زیادی از هم پاشید و کشور به سمت تجزیه و هرج و مرج تام و تمام حرکت می کرد.
آیت الله خمینی از راه رسید. جای خالی شاه که قرار بود شخص اول و عامل حفظ یکپارچگی کشور باشد را خمینی پر کرد. از آنجا که خمینی نقطه ضعف شاه را نداشت و وابسته به آمریکا نبود، هر جا لازم بود قاطعیت نشان بدهد این کار را با قدرت انجام داد و از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکرد. خمینی کشوری را که شاه به امان خدا رها کرده بود تحویل گرفت و از یک پیچ پر خطر تاریخی به سلامت عبور داد. هم شورش های داخلی و نیروهای سیاسی تندرو و چریکی و تروریستی سرکوب شدند و هم تجاوز خارجی دفع شد.
تمام این قائله های خطرناک که به پایان رسید، عمر این فرشته نجات هم به پایان رسید و دوران جدیدی آغاز شد. دوران پس از جنگ. دوران پس از رحلت امام. دوران سازندگی...
بعد از رحلت امام آیت الله هاشمی در عمل قدرتمندترین مرد ایران شد. خودش بر کرسی ریاست جمهوری جلوس نمود و ترتیبی داد که جانشین امام دیگر امام نباشد. «امام» به «رهبری» تنزل درجه یافت و شخص آیت الله هاشمی در سخنرانی نماز جمعه علنا اعلام نمود که آیت الله خامنه ای به عنوان «رهبر» برگزیده شده اند و قرار نیست همان جایگاه امام خمینی را داشته باشند.
هاشمی رفسنجانی یکی از زبردست ترین و ماهرترین سیاستمداران تاریخ ایران بود. در هنر سیاست ورزی بسیار پخته بود، لیکن در علم سیاست ضعفی داشت که همان ضعف کار دستش داد.
در نگاه هاشمی رفسنجانی، دنیای پس از جنگ و رحلت امام همان دنیای پیش از انقلاب بود. انقلاب تنها موجب بروز دوره ای از آشوب و نا آرامی در داخل ایران شده بود که بحمدلله به برکت وجود امام این آشوب و نا آرامی هم به پایان رسیده بود. بنابراین، کافی بود سیاست خارجی ایران به همان مدار سیاست خارجی زمان شاه باز گردد تا موقعیت و جایگاه جهانی ایران هم مانند موقعیت و جایگاه آن در دوران پیش از انقلاب شود.
رفسنجانی در عرصه سیاست داخلی و خارجی به دنبال احیای همان نظام اقتدار گرای پیش از انقلاب بود و تلاش می کرد خودش هم جایگاه شاهنشاه آریامهر را بدست آورد. عنوان «اکبر شاه» در همان زمان در دهان عوام افتاده بود.
به این ترتیب مشخص می شود که هاشمی رفسنجانی در دوران هشت ساله ریاست جمهوری دو خصلت عمده داشت:
اولا، ماهیت ملی گرایانه و نتیجتا اقتدارگرایانه داشت.
ثانیا، تمایل داشت ایران را به مدار غرب و آمریکا باز گرداند، پس خصلت غربگرا داشت.
به همین دلیل هاشمی رفسنجانی سال های 68 تا 76 و جریان سیاسی همسو با وی را «اقتدارگرای غربگرا» می نامیم. دقیقا چیزی مشابه حکومت محمدرضا شاه پس از کودتای 28 مرداد تا سال 56.
سیاست های خارجی و منطقه ای هاشمی، از نزدیکی به عربستان سعودی و شیخ نشین ها گرفته تا تنش زدایی با آمریکا و رژیم صهیونیستی همگی در همین راستا قرار داشت. لیکن در عرصه داخلی هاشمی رفسنجانی کاملا اقتدار گرا عمل می کرد و نقل کرده اند که گفته بود «شاه فضای سیاسی را باز کرد و ما او را از مملکت بیرون کردیم. ما این اشتباه شاه را تکرار نخواهیم کرد.»
اما هاشمی در تشخیص شرایط جدید جهان دچار خطا شده بود. پس از فروپاشی شوروی، پرچم جهانی گرایی و «جهان وطنی» از بلوک شرق به غرب منتقل شده و آمریکا و اروپا به تدریج خصلت ملی خود را از دست می دادند. دوران ملی گرایی به پایان رسیده بود و دوران «نظم نوین جهانی» آغاز شده بود.
اینجا بود که سر و کله «اصلاح طلبان» پیدا شد. اصلاح طلبان در تشخیص ماهیت جهان نو از رفسنجانی جلوتر بودند. اصلاح طلبان می دانستند که غرب و آمریکا هیچ نظام اقتدار گرایی را در ایران تحمل نخواهند کرد. می دانستند آمریکا از اقمار خود تسلیم کامل می خواهد. می دانستند غرور و اقتدار ملی از مد افتاده و حالا باید با «صلح طلبی» و تسلیم تمام عیار، به هر ترتیب ثابت کنند ایران کوچکترین تهدیدی علیه غرب و منافع آن ندارد، چه تهدیدات بالفعل مانند تخاصم آشکار با رژیم صهیونیستی، و چه تهدیدات بالقوه مانند برخورداری از نظام سیاسی نفوذ ناپذیر همراه با اقتدار نظامی و اقتصادی و امنیتی. به همین دلیل این گروه را «تسلیم طلبان غربگرا» می نامیم. چون تمایل به غرب داشتند، پس غربگرا بودند. همچنین راهکار پیوستن به مدار غرب را تسلیم کامل می دانستند، پس تسلیم طلب بودند.
این تشخیص درست اصلاح طلبان موجب شد هاشمی رفسنجانی ناگهان از اوج قدرت به زیر کشیده شده و زمام امور از کفش رها گردد. دوره هشت ساله ریاست جمهوری سید محمد خاتمی، دورانی بود که اصلاح طلبان در تضاد با هاشمی و جریان همسو با وی بودند.
تضاد و زد و خورد میان دو جناح تسلیم طلب غربگرا و اقتدارگرای غربگرا موجب شد تا فرصتی برای افزایش اقتدار رهبری فراهم گردد. آیت الله خامنه ای با هوشمندی و بصیرتی بی نظیر به گونه ای موضع گیری می نمودند که نوعی تعادل و توازن قوا میان این دو جناح برقرار شده و هیچکدام بطور کامل بر دیگری غلبه نکند. و در حالی که این دو گروه در حال کشمکش بودند، ناگهان پدیده جدیدی ظهور نمود به نام احمدی نژاد.
جهت گیری سیاسی احمدی نژاد ملغمه ای بود از ملی گرایی و جهانی گرایی. در سیاست خارجی ضدیت با غرب را برگزید تا حمایت ملی گرایان داخلی را جلب نماید. و در عرصه داخلی سیاست های برگرفته از جهانی گرایی نسخه «سوسیالیسم قرن بیست و یکم» به همراه خصوصی سازی های مورد پسند نولیبرال ها و نهادهای غربی مانند بانک جهانی و صندوق بین المللی پول.
اینجا بود که هاشمی رفسنجانی تشخیص غلط گذشته خود را اصلاح کرد. از اینجا به بعد هاشمی تا حدود زیادی به سمت اصلاح طلبان چرخیده و با تسلیم طلبان غربگرا همگرا شد. علاوه بر این، هاشمی تشخیص درست دیگری داد که همان پیش بینی ضعف های مواضع شتر گاو پلنگی احمدی نژاد بود.
در سال 88 هاشمی با همسویی تمام عیار با سیاست های آمریکا و غرب، موضع تسلیم طلبانه اتخاذ کرده و در آخرین سخنرانی نماز جمعه زندگی خود، مُهر تاییدی بر فتنه رنگی و حرکت های براندازانه زد.
پس هاشمی دو نکته را درست تشخیص داده بود:
اولا، با چرخش به سمت تسلیم طلبی و نفی اقتدارگرایی می تواند از حمایت آمریکا و غرب برخوردار شود.
ثانیا، سیاست های احمدی نژاد آنچنان فرصت طلبانه و غیر اصولی است که خیلی زود او را در تقابل با نیروهای ملی قرار خواهد داد.
با تکیه بر این دو مورد، هاشمی رفسنجانی در سال 88 روی انتخابات 92 سرمایه گذاری کرد و تقریبا هم تیرش به هدف خورد. لیکن اینبار هم یک تشخیص اشتباه دیگر کار دستش داد.
تا سال 92 جناح همسو با رهبری آن اندازه قدرت گرفته بود که قادر به حذف مستقیم رفسنجانی باشد. هاشمی رفسنجانی در نام نویسی انتخابات رد صلاحیت شد و یکی از نوچه های وی به نام حسن روحانی تایید صلاحیت گردید. این حرکت غیر منتظره موجب شد تا هاشمی رفسنجانی در عرصه سیاسی آچمز گردد!
او که برای تصاحب مجدد کرسی ریاست جمهوری وزن خود را پشت جنبش سیاسی و فتنه تسلیم طلبان غربگرا انداخته بود احتمالا قصد داشت پس از انتخابات موضع خود را تعدیل نموده و رویکردی اقتدارگرایانه در هر دو عرصه داخلی و خارجی در پیش بگیرد. لیکن حذف بی رودربایستی وی از رقابت انتخاباتی موجب شد ناگزیر موضع قبلی خود را حفظ نموده و پرچم ضدیت با اقتدارگرایی را بلند نماید.
اما همانطور که هاشمی به درستی شکست سیاست های غیر اصولی احمدی نژاد را پیش بینی کرده بود، جناح همسو با رهبری هم به درستی شکست سیاست های تسلیم طلبانه دولت روحانی که مورد حمایت رفسنجانی بود را پیش بینی می کرد.
برجام امضا شد. ایران تسلیم شد. چرخ سانتریفوژها ایستاد. و چرخ اقتصاد هم به گِل نشست!
مرحوم هاشمی عمرش آنقدر باقی نبود که پایان خفت بار دولت روحانی و قدرت گرفتن جناح همسو با رهبری را ببیند. اما وُراث هاشمی همچنان در همان وضعیت آچمز باقی مانده اند و در فقدان بزرگترین سیاستمداری که بخش اعظم وزن این جناح را تامین می نمود، ناچار حذف تدریجی خود از همه عرصه ها را تماشا می کنند.
بعید به نظر می رسد سیاستمدار هوشمندی در طراز آیت الله هاشمی از نتایج ویرانگر رویکرد تسلیم طلبی در هدایت مملکت ایران نا آگاه بوده باشد. احتمال دارد موضع گیری های وی مقطعی و با هدف بهره برداری سیاسی در تقابل با رقبا بوده باشد. لیکن در شطرنج قدرت، مسیر بازی که طرف مقابل ارائه کرد موجب شد تا برای هاشمی، دست به مهره بازی باشد و نتواند از موضع فرصت طلبانه خود عقب نشینی کند.
یک تفاوت اساسی «برجام رئیسی» با «برجام روحانی» در آرایش داخلی نیروهای سیاسی در ایران است و تفاوت دیگر تحولات چشمگیری که در عرصه جهانی رخ داده.
همانطور که پس از رحلت امام، آیت الله هاشمی پی رادیان از قافله عقب بود و به اشتباه تصور می کرد دنیا هنوز همان دنیای دوران ملی گرایی پیش از انقلاب است، امروز هم جمع کثیری از تسلیم طلبان و غربگرایان پی رادیان از قافله تحولات جهانی عقب مانده اند و تصور می کنند دنیا هنوز همان دوران «نظم نوین جهانی» و «پروژه قرن آمریکایی» و «سلطه تمام عیار» آمریکاست. همین تشخیص غلط موجب شد اوکراین امروز به خاک سیاه بنشیند. و همین تشخیص غلط موجب شد تا «جمهوری افغانستان» جای خود را به «امارت اسلامی افغانستان» بدهد.
لیکن در ایران بر خلاف اوکراین و افغانستان و دیگر کشورها، تا کنون این تشخیص های غلط به نابودی کامل کشور نیانجامیده، بلکه عواقب آن بیشتر متوجه همان شخصیت ها و گروه های سیاسی بوده است که تشخیص غلطی داشته اند. در ایران کسانی که تشخیص غلط می دهند از صحنه سیاسی حذف می شوند و کسانی باقی می مانند که تشخیص بهتری داشته باشند.
پدیده هاشمی رفسنجانی سال های 68 تا 76، اگر به جای آن سالها امروز ظهور می کرد قطعا نتایج بسیار مثبت و موفقیت آمیزتری می گرفت. تصوری که هاشمی از جهان آن روز داشت تازه امروز کم کم به واقعیت نزدیک می شود. آیت الله هاشمی اگر در قید حیات بود قطعا این مطلب را تشخیص داده و موضعی اصولی در برابر آن می گرفت. افسوس که بازماندگان هاشمی حتی تا حد یک ارزن از هوش و هنر سیاست ورزی او نصیبشان نشده.