لمسِ زبری و نرمی و همینطور داغی یا خنکا و خیسی شنهای ساحلی، لمس کاغذ، دکمههای صفحهکلید، صفحه موبایل، لمس پوست نوزاد، لباس کاموایی، پارچه ساتن و حریر، حس تیزی خار، سرمای بعد از الکل زدن به دست، داغی ماگ پر از چای، اینها تجربههای مشترک است؛ تجربههای مشترک ما با تقریبا تمام آدمهای روی کره زمین.
قسمت صفر را خواندهای؟ پیشدرآمدی بر ۵ راه حل
حس بساوایی یا لامسه وسیعترین حس ماست. منظورم این است که عنصر اصلی آن پوست است و پوست هم که بزرگترین عضو بدن.
اگر عادت کنیم که نسبت به هرآنچه لمس میکنیم آگاه و هوشیار باشیم، آنوقت لمسکردن دیگر یک اتفاق ساده و دَم دستی نیست. فکرش را بکنید به شیشهٔ پنجره که دست میزنیم جوری لمسش کنیم که انگار داریم مولکولها و اتمهای سطحش را به هم میریزیم تا الماسی را در درونش کشف کنیم؛ همینقدر عمیق. ببین! میتوان از لامسه به مکاشفهای زمینی رسید. شاید دیده باشید که نوزادها هم با دهان و دستهایشان بخشی از فرآیند کشف این دنیای تازه را به پیش میبرند.
اگر فکر میکنی زیادی دارم شلوغش میکنم یک لحظه به این فکر کن که حس لامسهات خاموش شود؛ فاجعه است؛ مگر نه؟ احتمالاً چیزی که نداشتنش میشود فاجعه داشتنش خوشبختی و نعمت است. حس لامسه برایمان امنیت میآورد، خطرها را تند و سریع گزارش میدهد و آرامش و لذت دارد؛ از همان لحظههای اولی که پا به این دنیا میگذاریم.
اول برویم سراغ معنی کلمه لمس. در فرهنگ فارسی معین معنی کلمه لمسکردن، دست مالیدن است. خب... این معنی نسبت به آنچه زیستشناسی به ما میگوید به نظر ناکامل میآید ولی دقیقا همان منظور و مفهومی است که هنگام به کار بردن این لغت داریم. در بیشتر موارد وقتی میگوییم و میخوانیم و میشنویم:«لمس» پای دستها در میان است!
این شعر فریدون مشیری را خواندید؟
از دل و دیده، گرامیتر هم آیا هست ؟
- دست،
آری، ز دل و دیده گرامیتر: دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گرانقدرتر است
هر چه حاصل کنی از دنیا،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدهست چنین ؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست
در فروبستهترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود بانگ زدم:
- هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست که هست!
بیستون را یاد آر،
دست هایت را بسپار به کار،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفتانگیزیست
دستهایی که به هم پیوستهست!
به یقین، هرکه به هر جای، در آید از پای
دستهایش بستهست !
***دست در دست کسی ،
یعنی پیوند دو جان
دست در دست کسی
یعنی پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر،
دانی؛ دست،
چه سخنها که بیان میکند از دوست به دوست
لحظهای چند که از دست طبیب
***گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخشتر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ
پرچم شادی و شوق است که افراشتهای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست گنجینه مهر و هنر است
خواه بر پرده ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره نقش،
خواه بر دنده چرخ،
خواه بر دسته داس،
خواه در یاری نابینایی،
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند اینک هر دم
سرنوشت بشرست
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ولی
دستهامان نرسیدهست به هم !
گاهی مقصودمان مفاهیم انتزاعی است.
از فروغ بخوانیم:
گوش کن
به صداهای دور دست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آئینهها بنگر
که چگونه باز، با تهماندههای دستهایم
***عمق تاریک تمام خوابها را لمس میسازم
و دلم را خالکوبی میکنم چون لکهای خونین
بر سعادتهای معصومانۀ هستی
من پشیمان نیستم
با من ای محبوب من، از یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتوگو کن
و بیاد آور مرا در بوسۀ اندوگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت
برای حسن ختام هم چند مصرع شاملو بخوانیم:
***به تو دست می سايم و جهان را درمی يابم،
به تو می انديشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عريان.
میوزم، میبارم، میتابم.
آسمانم
ستارگان و زمين،
و گندم عطراگينی که دانه میبندد
رقصان
در جان سبز خويش
از تو عبور میکنم
چنانکه تندری از شب
میدرخشم
و فرومیريزم
بیا ما هم با این حس عجیب، زندگی را، جهان را دریابیم.