گمانم سادهترین چیزی که همگی ملتفتش هستیم این است که میتوان شاد بودن در عمق درد و ناخوشی را تجربه کرد. حتماً مدتهاست که از کتابها آموختیم: «نگرش ماست که به زندگیمان رنگ و رو میدهد و نه انتظار کشیدن برای وقایع تازه!»
این جملات کلیشهای را هزار بار خواندهایم و هنگام سختی حسرت خوردیم که: «ما آدم سر پا ایستادن نیستیم و نبودیم؛ فقط میدانیم که با وجود روزهای ناساز هم میشود ساز زندگی نواخت!»
نمیدانم چندبار خودمان را محکوم کردهایم بابت روزهایی که نتوانستیم تیمارداری کنیم از جان زخمیمان ولی معتقدم این ماجرا به آسانی نسخهی کتابهای انگیزشی و هنر شادمانی قابل درمان نیست.
برای چه کسی آسان است که در روزگار مرارت بایستد و به احوال خود قهقه بزند یا از شیرینی زندگی بگوید؟! کیست که در جریان خروش سیلاب، پایانش را باور کند؟!
علیرغم همه آنچه تا به امروز خواندهام، معتقدم تجویز طرفداران زندگی شاد، در عمل کار نمیکند.
در عوض این حرفها، میتوان باور کرد روزهای سختی را که گذشت، تلخی که تمام شد و خود خستهای را که دوام آورد.
واقع آن است که باور خوشی در حال بد معضل است اما ذکر ناخوشی آسان و همسو با اوضاع و چه بهتر که بعضاً به یادآوریم تمام آنچه که بر احوال ناتوان و از پا فتادهمان گذشت!
سالی که گذشت ترجمانی بود از آلامی که قرار است ثبت کنیم، نه برای تلخ کامی، بلکه برای تداوم بقا در برابر جولان تازه زندگی!
زندگی چیزی نبود جز همان روزهایی که زمین خوریم و بار دیگر با تمام دردها ایستادیم و باور کردیم که این پایان کار نیست!
تعریف زندگی تا ابد نیز همین خواهد بود!