چیزی که میخوام بنویسم اگه خوندنش برای شما سخت نباشه، نوشتنش برای من سخته، ولی شاید با نوشتنش کسی تصمیم بگیره تو زندگیش تغییر رویه بده، دنیاش رو تغییر بده و دلش بخواد بیشتر از قبل بر ضعفهاش غلبه کنه.
همین الانی که مینویسم ساعت از 11 شب گذشته، و تقریبا 15 روزه که بابا برای همیشه رفته، و اگر می بینید که به این راحتی می نویسم باید بدونید اصلا اینطور نیست، حتی سخت هم نیست، جوری هست که فکر می کنم هیچ اسمی براش نمیشه گذاشت، همهی ما میدونیم که رفتن برای همهست و البته تا وقتی از نزدیک حسش نکنیم باور نمی کنیم، این درد عمیقی که هیچ کس تابحال نتونسته درمانش کنه و برای میلیاردها سال برای تمام موجودات زنده اتفاق افتاده و میفته، ولی هنوز هم وقتی برای عزیزانمون اتفاق میفته غیرقابل تحمل و غیرقابل باوره و وقتی اتفاق میفته فکر میکنیم چطور قراره ادامه بدیم، و وقتی می بینید یک روز گذشت هنوز زنده اید، دو روز گذشت هنوز زنده اید، ده روز گذشت هنوز زنده اید، چشم به هم می گذارید یک سال گذشت هنوز زنده اید، و باورتون نمیشه که چطور زنده اید، سخته، خیلی سخته، ولی چیزی که سخت تره اینه که از زنده بودن هم استفاده نکنیم.
من داستان خودم رو می گم که احتمالا شبیه بهش رو کم نداشته باشیم، پس لطفا اگر به عزیزانتون دسترسی دارید، با دقت بخونید.
نه فقط من بلکه همهی خواهرا و برادرم بابا رو خیلی دوست داشتیم و داریم، بابا نه فقط از نگاه ما، بلکه برای اکثر افرادی که میشناختنش آدم با ابهت و دوست داشتنی ای بود، ما بهش احترام میذاشتیم و ازش حساب میبردیم، و هیچ وقت بهش بی احترامی نکردیم، قضیه پدرسالاری تو خونهی ما کاملا بدون اجبار و با میل خودمون بود، میخوام بگم ما هیچ وقت با هم بحثی نداشتیم، حتی اگر همدیگه رو دلخور هم می کردیم میدونستیم که خب بالاخره باباست، ولی مشکل من چیز دیگه ایه.
من بلد نیستم خوب حرف بزنم، نمیتونم خودم رو خوب بروز بدم، حرف زدن از احساسم برای من تقریبا سخته مخصوصا جلوی خونوادهم، سپیدهای که بابا میشناخت دختر ساکتی بود که سرش به کار خودش بود، یعنی میدونست که میره سرکار، کلاس میره، یه سری دوست داره که باهاشون وقت می گذرونه، همین، چرا؟ چون من هیچ وقت نمیتونستم بجز حال و احوال و بوسیدن رابطه دیگه ای با بابا برقرار کنم با اینکه همیشه آرزو داشتم بتونم باهاش حرف بزنم، باید تاکید کنم، آرزو داشتم بتونم باهاش حرف بزنم، اجازه بدین بازم تاکید کنم، آرزو داشتم بتونم باهاش حرف بزنم، ولی نمی تونستم، 31 سال آرزو داشتم بتونم باهاش حرف بزنم، ولی نمیتونستم، وقتی بهم میریختم بابا می فهمید، اونم نمیتونست باهام حرف بزنه، یکبار وقتی توی یک شرایط حاد روحی بودم، بابا توی یوتیوب حرکات یوگا رو سرچ کرده بود، آیپدش رو آورده بود تو اتاقم نشست رو تختم و ویدیوها رو نشونم می داد و می گفت، بابا ازین کارا باید بکنی، من بازم نمیتونستم حرف بزنم، صبحها منو میرسوند ونک، توی راه فقط چک می کرد ناهارتو برداشتی؟ چه خبر؟ منم می گفتم، بله برداشتم، هیچی سلامتی، و تمام مسیر ذهنم پر میشد از حرفهایی که میخواستم بزنم ولی به زبون نمیومد، می گفتم فردا می گم، چیز خاصی هم نمیخواستم بگم، دوست داشتم بابا منو بشناسه، دلم میخواست بدونه کی هستم، چی فکر می کنم، چی عذابم میده، چی خوشحالم می کنه، این اواخر که می رفتم ورزش، صبحاش بابا برام تخم مرغ میذاشت آبپز شه که با خودم ببرم، میخوام بگم این اتفاق تلخی که توی دلم هست، از یک بابای بد یا بی فکر نیست، در مقابلش دغدغه منم این بود که بابا چه مجله ای دوست داره، چه کتابی، و یا اینترنتش اوکیه یا نه، میخوام بگم منم دختر بی خیالی نبودم، با همه وجودم دوسش داشتم، ولی بلد نبودم باهاش حرف بزنم، عذر میخوام که بازم میگم، ولی من 31 سال آرزو داشتم بتونم با بابا حرف بزنم، ولی نتونستم، یه ضعفی که هیچ وقت روش کار نکردم، و یه روز خیلی یهویی دیگه بابایی نبود که فکر کنم خب، فردا، فردا دیگه شروع میکنم حرف زدن، بله همینقدر بیخودی و الکی، عزیزترین فردت، درحالی که داره یکی از آرزوهات را با خودش میبره میره.
میخوام بگم که اگر هنوز این شانس رو دارید که به عزیزانتون دسترسی داشته باشید، ارتباط باهاشون رو درست کنید، بذارید کاملا متوجه بشن که شما دوسشون دارین، مهم نیست این عزیز کی باشه، اون ازینکه بشنوه شما آرزوتونه باهاش ارتباط برقرار کنید از خوشحالی پردرمیاره، هرچقدر هم آدم تاثیر گذاری برای بشریت و زمین هستین باشه، خدا خیرتون بده خیلی خوبین، ولی عزیزانتون رو بی عشق از دست ندین، خودتون و اونارو تشنه عشق نذارید، تشنه عشق بودن شوق زندگی رو میگیره، بازم هرطور صلاح می دونید.