پیکاسو یک دورهی آبی دارد، که همهی آثارش از رنگهای سرد بالاخص آبی استفاده کردهاست. که نشانی از احوالش در آن دوره از زندگیاش دارد. این را همینطوری محض اطلاع گفتم. بارها پیش آمده که این آثارش را به خوبی درک کردهام، همهی جاهایی از نقاشی که تاشهای آبی دارند را دنبال میکنم که چطور کنار خاکستری حالت غم به خود میگیرند. حالِ من خوش نیست، و از گفتنش هیچ ابایی ندارم اما هنوز چیزی مرا به حالت مراعات دیگران و کمی خودداری میکشاند. آنچه مرا غمگینتر میکند آن است که فکر میکنم هر آنچه هست نتیجهی آنچه هست که انجام دادهام و پیدا نمیکنم که چه کردهام. و از آن دسته آدمها هم نیستم که بتوانی راحت بگویی لوس است. حتی لوس هم نیستم. هر آنچه توانستم انجام دادهام.
ولی حالا اندازهی قرنها خسته و ملولم. انگار سنگ ستبری روی سینهام باشد. انگار مغزم مِه گرفته باشد. آنقدری که حتی نمیتوانم بگویم بیزارم حتی قدرت نفرت و بیزاری از دست رفته است. فقط نگاهشان میکنم. و روزهایی که زندهام نهایت استفاده را میکنم و این روزهای مُردگی که دارند زیاد میشوند را فقط نگاه میکنم. و حتی نمیگویم کاش رها شوم. بس که اعتقاد دارم همهی کاشها تباهن.
شاید بهتر بود که نمینوشتم، محض مراعات هر آنکه بر حسب اتفاق بخواند.