دیشب کنار دریا تصمیم گرفتم کمی مراقبه کنم، کمیای که شد یک ساعت. مراقبه کردن برای من جای خودش را پیدا کرده است. دیگر مثل قبل آن را چیز خیلی خاص که نیاز به شرایط خاصی دارد که باید برای آن حاضر شوم نیست. هرجا و هر لحظه که احساس کنم نیاز دارم. چه زمانهایی احساس میکنم که نیاز دارم؟ زمانی که انرژی مضاعفی درون خودم حس میکنم بگذارید منفی و مثبتش نکنم. هر مدل انرژیای که برایم زیادی کند. و یا زمان مِه گرفتگی زمانی که دیدم مسدود شده است و پاهایم خالی از حرکت.
برگردیم به دیشب، در حین مراقبه زندگی خودش را در قالب عشق و خدمت معرفی کرد. و از من خواست فکر کنم، عمیقاً فکر کنم که من خدمت به چه کسانی و چه چیزی را دوست دارم فارغ از آنکه چه از دست میدهم و چه چیزی عایدم میشود فقط فکر کنم چه چیزی درین زمین برای من ارزش خدمت کردن دارد. و آن را با عشق انجام دهم. اما مِه گرفتگی باعث میشد نفهمم چه چیزی برایم ارزش دارد و اجازه نمیداد ارزشمندی را تعریف کنم. همچنان عاری از حس به این نِدا گوش میکردم و نمیدانستم چه باید به او بگویم، مثل نگاهِ بُز چشم در چشمش دوخته بودم. همان حس و حال زندگی خودش را جمع کرد و آرام به سینهام میکوبید این حس را به من میداد که گویی قلبت را روشن کن، بگذار کار کُند او به تو میگوید عشق و خدمت چیست.
اما قلبم سنگین بود، انگار که مِه روی قلبم هم نشسته باشد البته آرام بودم و هیچ بیقراریای در من یافت نمیشد. بعد از مدتی افکارم فروریختند همچو آبشار روی قلبم مثل آنکه افکار تسلیم شده باشند یا شاید خسته آنچه پیدا بود خواهشِ ریزش بود. لحظهای شوری در قلبم پیدا شد شبیه بارقه که میفهمی باید ردّش را بگیری.
لحظه پرآرامش دیشبم وقتی بود که «فکر» تمنای فروریختن کرد، انگار خواسته باشد قلب را در آغوش بگیرد انگار قلب را در آغوش گرفت و من کمی به عشق و خدمت فکر کردم.