در حقیقت عنوان پُست قرار نیست به خواستههای مارینا بپردازه، عنوان رو اینطور تلقی کنید که بعد ازینکه کمی با کارهای مارینا آشنا شدم حس کردم یه چیزی تو قلبم بدجوری تکون خورد، از خودم پرسیدم مارینا آبراموویچ (از من) چه میخواهد؟! میدونید از نظر من قلب وقتایی تکون میخوره که دست گذاشته روی چیزی که عمیقاً گمش کردین یه جوری که اصلا نمیدونین چی گم کردین! من البته خیلی مطمئن نیستم چی گُم کردم ولی خب یه چیزایی دستگیرم شده.
همچنین نوشته ساقط ارزش تحقیقی و بررسی هنریست، و کاملا بر اساس برداشت شخصی روایت شده، اما هرجایی نیاز باشه دید مشترک ایجاد کنم، لینک میذارم که اگه دوست داشتین دنبال کنین.
مارینا آبراموویچ برای اهل هنر، شخصیت شناخته شده و بسیار معروفیه که البته من ایشون رو نمیشناختم، اگرچه که جسته گریخته کاراش رو دیده بودم ولی هیچوقت جوری نشده بود که بیفتم دنبال خود کاراکتر که بفهمم کیه، چجوریه و چرا. اهل هنر ایشون رو به عنوان مادر/مادربزرگ و یا ملکه پرفورمنس میشناسن که خب اگه میشد لقب بهتری هم پیدا کرد بازم میتونست مناسب ایشون باشه.(اینجاست که القاب رو باید ریخت دور!)
خب من اولین بار چجوری توجهم جلب شد که این خانم کی هستند آیا؟
این پست اینستاگرام که یه تیکه از پرفورمنس The artist is present مارینا آبراموویچ در موزه هنرهای معاصر نیویورک - سال 2010.
خب من وقتی این پست رو دیدم هیچ چیزی از خانم مارینا نمیدونستم، اگر دیده باشین پست اینستاگرامی رو که بالا گذاشتم، شاید مثل من این انتقال حس عجیب و واقعی رو دریافت کرده باشین. اون لحظه شاید بیست بار ویدیو رو دیدم، شاید هم یه جور حس همذات پنداری هم داشتم همزمان ولی نمیشه منکر قدرت انتقال حس شد، بعد اسم مارینا رو که زیر پست بود رو سرچ کردم، دیدم اُ لالا، شما چقدر پرتی خانم سعید.
رفتم راجع به پرفورمنس کمی سرچ کردم دیدم، این پرفورمنس با عنوان The artist is present که راجع بهش یه مستند خیلی خوب هم ساخته شده، سال 2010 در موزه هنرهای معاصر نیویورک به مدت 736 ساعت اجرا شده. و صحنه این پرفورمنس یک میز دو تا صندلی چوبی (یاد معین افتادم، ببخشید!) که یکی از این صندلیها به خانم مارینا تعلق داره، و صندلی دیگه به هر انسان دیگه ای که دلش بخواد روش بشینه (البته مردم شبها پشت در موزه میخوابیدن که بتونن صبح ساعت 10:30 اولین نفری باشن که روی این صندلی میشنه). خانم مارینا فقط تو چشماشون نگاه میکنه و هر کسی یه ریاکشنی داره بالاخره که دیدنش جالبه و توصیه میشه.
و اما این آقا که توی تصویر بالا هست آقای اولای هستند که ایشون هم هنرمندی بودن که در دوران جوانی با مارینا همکار بودند و کارهای خیلی خوبی باهم کردند، این دو نفر عاشق همدیگه بودن و حتی 12 سال هم باهم دوست بودن ولی از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدن که راهشون داره از هم جدا میشه و باید باهم خداحافظی کنند. برای اینکه خداحافظی با شکوهی داشته باشند تصمیم میگیرن یکی از یه سمت دیوار چین، و دیگری از سمت دیگر راه بیفتن تا یه جایی که همدیگه رو ملاقات کنن.
و سال 1988 یه فیلم ازین اتفاق ساختند به اسم The Lovers این راهپیمایی دیوار چین 3 ماه طول میکشه و فیلم با رسیدن این دونفر به هم (که البته قراره برای همیشه خداحافظی کنند!) تموم میشه. مارینا احساسشو توی اون لحظه اینجوری بیان میکنه: intense feeling of peace and beauty
و حالا برگردیم به پرفورمنس 2010 وقتی که اولای بعد از 22 سال میشینه جلوی مارینا.
و اینجا اجازه میخوام یه کوت از خودم براتون بذارم: عشق خودش راه خودشو پیدا میکنه.
اما هنوز توضیح ندادم که چرا انقدر جذب مارینا آبراموویچ شدم. و چرا از عنوان " مارینا آبراموویچ چه میخواهد؟" استفاده کردم. پس مجبورم چند قسمتیش کنم.
ترتیب نوشتهها همون مسیریه که خودم با کارای مارینا آبراموویچ بیشتر آشنا شدم.