سپیده سعید
سپیده سعید
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مِه گرفتگی

سرگردان بر فراز دریای مه اثر کاسپار دیوید فردریش
سرگردان بر فراز دریای مه اثر کاسپار دیوید فردریش


دلم می‌خواهد خودم را هُل بدهم، اصلا نمی‌توانم بگویم چیزی کم است برای اینکه کارهایی که می‌خواهم را بکنم، حتی از فکر کردن زیاد بهشان هم پرهیز کردم که مبادا رضایتِ حصول پیش از وقوع سراغم بیاید. اما شبیه فردی شده‌ام در جاده‌ی مه گرفته، که هم مقصد را می‌داند و هم در مسیر است ولی نمی‌تواند تکان بخورد.

باید منتظر بمانم هوا بهتر شود؟ چطور بشود می‌توانم بگویم هوایم بهتر شده؟ اگر هوا بهتر نشد چه؟ اگر هوا خوب باشد چشمانم مه گرفته باشد چه؟ نه! انتظار اینجا چاره نیست.

نمی‌دانم تا بحال برایتان پیش آمده که قرار باشد به جنگ مِه بروید؟ جنگ مسخره‌ای نیست؟ گفتم جنگ؟ من هیچوقت جنگ را دوست نداشتم. بعد از جنگ یا صلح هست یا کینه، من صلح و کینه را هم دوست ندارم.

هربار که به مِه پیش رو نگاه می‌کنم، نه حس نفرتی دارم نه ترس و نه اضطراب تنها میلِ هل دادن هست.

این هُل را نمی‌توانم بدهم، باید صورتم را آب بزنم، آب زیاد. تا بحال اینکار را کرده‌ای؟ وقتی گیج و مبهوتی آب به صورتت بزنی؟ اول آب به صورتم می‌زنم و بعد کورمال کورمال قدم بردارم انتظارِ هوای بی مِه حوصله‌ام و زندگی‌ام را سر می‌برد. شاید قبلش یک فنجان قهوه خورده باشم شاید هم نه!

لعنتی چقدر همه چیز این دنیا درونیست!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید