شبیه دیوونهها شدم…
گاهی دلم میخواد زار بزنم
شاید شوری اشکام
نمک زخم خودت بشه.
دفعه بعد… قهقههای که صداش
گوش بدخواهامو پاره کنه.
ولی تو…
تو قاتلی ساختی که بوی آهن زنگزدهی خون،
براش آشناست.
حالا میپرسی چی میخوام؟
میخوام بلرزی.
اینجا، جلوی چشمهام.
پوزخندی باریک میاد گوشه لبم…
بزرگ میشه.
قدمهام، حسابشده و بیصدا.
دست میبرم، موهاتو تو مشتم می گیرم.
چشمای من
تمام نفرت جمعشدهی سالها رو در خودش داره.
اون روز… که ذره، ذره… روحم رو میکندی
حتی یک لحظه فکر اینجا رو نکردی، نه؟
جسمم خالی شده بود.
شیطان درونم، نفس کشید.
پس… اینجا رو خوب تماشا کن.
از کار خودت لذت ببر.
وقتی همهچی تموم شد،
لحظهای بالای سرت میایستم…
نه برای نگاه آخر
برای کندن تکهای از چیزی که هنوز داری.
