از خواب بیدار شدم و طبق عادت همیشگی، اول گوشیم را چک کردم. یک پیام جدید داشتم:
«خبر داری چی شده؟ زن شهرام مرد.»
شهرام؟ همان که زنش جوان بود؟
اولین شوک صبح. سعی کردم جدی نگیرم، بهش فکر نکنم.
یک لیوان شیر با کمی بیسکوییت ریختم؛ احتمالا صبحانه سالمی نبود.
تو ذهنم میان بیتفاوتی و ناراحتی گیج شده بودم.
هیچکس از او خوب نمیگفت. خدابیامرز خوشاخلاق نبود، میگویند همیشه دردسر درست می کرد و حتی در این اواخر همه از او فاصله گرفته بودند،
کسی دوست نداشت جایی باشد که او هست.
همیشه به این فکر میکنم که بعد از مرگم، پشت سر من چه میگویند؟
خوب بود؟ نبود؟
یا فقط میگویند کسی او را نمیشناخت، با کسی کاری نداشت—شاید هم میگویند بیمعرفت بود.
قرار گذاشته بودم فکر نکنم،
ولی ذهنم افسار پاره کرده، دیگر تحت کنترل من نیست.
شاید اگر واقعا باور کنیم قرار است یک روز بمیریم، هیچ وقت بدی نمیکردیم.
هر بار کسی این دنیا را ترک میکند—مخصوصا اگر جوان باشد—به رویاهایش فکر میکنم، به هدفهایش، به زندگیاش، به کسانی که برایش ماندهاند.
مرگ، آن هم ناگهانی، مدتهاست من را به فکر فرو میبرد؛
به معنای زندگی، به جوانی، به لذت، به غم و شادی…
چرا اینقدر برای این زندگی که هیچچیزش برای ما نمیماند، همهچیز را بر خودمان حرام میکنیم؟
چرا اینقدر حسرت میخوریم و غمگین میشویم، در حالی که نمیدانیم دو دقیقه بعد در چه حالی هستیم؟
میدانم این حرفها تکراریست، اما مینویسم تا به خودم یادآوری کنم:
چه خوب باشم و چه بد، عاقبتم یک وجب خاک است.
روحش شاد باشد.
از بند جسمش که آزاد شد، کاش از بند کینه و خشم و ناراحتی هم آزاد شود.
هرچند من معتقدم روح عشق خالص است، چون روح و فطرت انسان از خداست و خدا جز عشق نیست.
امیدوارم اگر زندگی بعدی در کار باشد، این بار سهم خوبی از زندگی ببرد.
(آرزو کامیاب)