شخصی هست که وقتی فکرش در سرم میآید، اعصابم بههم میریزد! خوابم نمیبرد! چه کار کنم این فکر از سرم بیرون برود؟

به عنوان مثال من عاشق دختری شدم و حالا از هم جدا شدهایم. چند ماه گذشته ولی فکرِ ایشان از سرم بیرون نمیرود،شاید شما هم برایتان پیش آمده باشد که بخواهید فکری را از سرتان بیرون کنید و خودتان را قادر نبینید.
راستی چه کار کنیم که یک فکرِ آزاردهنده، دیگر نتواند ما را آزار دهد؟
دو کلمه هستند
که شاید گاهی اوقات ما اینها را با هم اشتباه بگیریم: «حقیقت» و «واقعیت».
«حقیقت» در دنیا، یکیست.
هر چیزی حقیقتی دارد که همهی ما هم به دنبالش هستیم.
بعضیها هم فکر میکنند که به حقیقت رسیدهاند.
اما «واقعیت»، موضوعِ دیگری است.
به تعدادِ انسانها حتی برای یک حقیقت واقعیت داریم. مثلاً: همهی ما در یک محیط زندگی میکنیم. بعضیها خوشحالاند، بعضیها ناخوشحال. بعضیها بیتفاوتند، بعضیها افسرده و بعضی عصبانی. بعضیها گیجاند. بعضیها سریع پیش میروند.
آن چیزی که مسلّم است، شرایط برای همهی این افراد، کموبیش یکسان است.
یعنی در یک اداره یا سازماناند، یا یک سابقهی فامیلی دارند. اما چرا واقعیتِ زندگیِ آنها با هم فرق دارد؟
پاسخ این است که:
واقعیتها را من و شما میآفرینیم.
حقیقت را عرض نمیکنم اما واقعیت، آن چیزی است که در اطرافِ ما هست، برای ما دارد رخ میدهد و ما بیآنکه بدانیم، داریم این واقعیتها را میآفرینیم.
براساس واقعیتِ بعضیها، زندگی تلخ است و واقعیت بعضیها زندگی بیتفاوت و سرد است؛ و بعضیها خیلی پرشور و پرهیجاناند.
اگر یاد بگیریم که چطور واقعیتها را بیافرینیم.
آنوقت رُلِ زندگی در دستِ من و شما خواهد بود.
سوال!!؟؟
وقتی چیزی را میخواهی بیرون کنی، دستش یا کتش یا پرِ لباسش را میگیری و میخواهی از اتاق بیرونش کنی، خودت هم با او میروی.هر وقت میخواهی چیزی را از ذهنت بیرون کنی، اولین اثرش این است که به او وصل میشوی. وقتی هم که به او وصل شوی، رنج میبری.
پس چه کار کنیم؟؟
هیچ نخواهید که آن فکر را بیرون کنید. هروقت نخواستید چیزی را از ذهنتان بیرون کنید، پس به آن هم فکر نمیکنید. وقتی هم به آن فکر نکردید، نمیتواند شما را آزار دهد.
من و شما انتخاب میکنیم چه فکرهایی در ذهنمان بیاید.
فکرِ فلانی که از او بدمان می آید،فکرِ فلانی که عاشقش بودیم ، فکر فلانی که چند سال پیش ما را آزار داده و ممکن است الان هم نباشد ولی واقعیت این است که ما از فکرِ او هم رنج میبریم هرچند حتی حضور فیزیکی هم نداشته باشد.
عزیزانِ من!
برای این که از چیزی رنج نبرید، بهتر است که:سعی نکنید از فکرتان بیرونش کنید. آن را بپذیرید.
اکثرِ ما از زندگی رنج میبریم؛ به خاطرِ نوعِ فکر و نگرشی که داریم.
نوعِ انتخابی که از افکار و حوادث داریم.
اگر من میخواهم ثابت کنم که فلانی «بد» است، چه کار میکنم؟
فکرم را متمرکز میکنم.مثل ذرهبین دقت میکنم که تمام کارهای اشتباه او را را پیدا کنم.
پس توجهِ من از کارهای مثبت میآید روی کارهای منفیِ او.
دیگر نمیتوانم مثبتهایش را بردارم چون دارم منفیهایش را برمیدارم.
خب، حالم بد میشود. و وقتی حالم بد شد، زندگیام بد میشود. دیدگاهم بد میشود.واقعیتِ زندگیام بد میشود.
خبر خوب !میخواهم یک پیشنهادی به شما بکنم:
از همسرت، فرزندت، رئیسِ اداره، کارمندت گِله داری؟ از هر کس که گله داری…
یک تمرینِ ساده را انجام بده:
یک ورق کاغذ با یک قلم بردارید.
هر چه نکتهی مثبت از او سراغ دارید، بنویسید.
چه نکتهی مثبتی؟ کلاً آدمِ بدی است!
به خودت بگو: باشه. آنها را قبول کردم. حالا چه نکات مثبتی دارد؟
چهرهاش زیباست؟
خوشلباس است؟
خوشبیان است؟
چشم و ابرویش قشنگ است؟
موهای خوبی دارد؟
لهجهی قشنگی دارد؟
آدمِ جدیای است؟
وظیفهشناس است؟
دوستداشتنی است؟
به محض این که 3 تا 5 نکتهی مثبت را نوشتید، یک معجزه رخ میدهد:
ناگهان میبینید که ششمی و هفتمی هم میآید.
پس لطفا تمرین کنید…
به قول «هنری فورد»:
آنهایی که میگویند میشود و آنهایی که میگویند نمیشوند، هر دو راست میگویند!
برای دستهی اول میشود و برای دستهی دوم نمیشود».
انتخاب کنیم دنیای بیرونمان چطور و چه رنگی باشد.
من و شما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگیمان را در کجا قرار دهیم و چطور باشیم .