ستاره لباف
ستاره لباف
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روز دوم

نمی‌دانم چه بنویسم. نمی‌دانم چه بنویسم.
این را با صدای نرگس به خودم می‌گویم.
حرفی می‌آید. می‌دانم چیست ولی مثل باقی نوشته‌ها در نتفه رهایش می‌کنم.
ولی برای اولین بار است که به این توجه می‌کنم. چرا من در دستی کاغذ می‌گیرم و در دیگری کلت‌؟

با خودم صحبت می‌کنم تا مشکل را پیدا کنم. در تلاشم که زمانی را پیدا کنم که این موضوع شروع شد.

آهان! درسته. یادم آمد.
الان می‌دانم مشکل از کجاست و از کی شروع شد.
الان می‌فهمم که چرا در دبستان راحت می‌توانستم در نوشته‌هایم وقتی معلم هم‌کلاسی افغانستانی‌ام را بابت نژاد تحقیر کرد، رها بنویسم از تشابهات دوستم با بلال حبشی که او هم هم‌نژاد پیامبر نبود.
الان می‌فهمم که چرا الان نوشتن را برای خودم مانند قطابی می‌کنم که به‌جای چشیدن، جویدن و لذت بردن سعی دارم قورت دهم و شیرینی‌اش را مانند زهر حس کنم.

یادم آمد که:

"من نمی‌دانم؛ چه بنویسم؟"

از وقتی شروع شد که روزی فهمیدم که چه‌قدر نمی‌دانم. بعدش چه شد؟
اگر فکر می‌کنید که در پی دانستن بیشتر رفتم باید بگویم خیر.
به درونم رفتم و بعد نسبت به تمام دانسته‌هایم شک کردم. همه را بردم زیر سوال. شروع کردم به تفتیش هرآنچه می‌دانم، هرآنچه باور دارم.
بعد از آن، هربار تلاش می‌کردم بنویسم، چه بداهه چه از خودم، دوباره با خود تکرار می‌کردم "من نمی‌دانم، چه بنویسم؟"

هرباری که از دریافت جدیدی لذت می‌بردم و سعی در مکتوب کردنش داشتم، موقع نتیجه گیری با خودم می‌گفتم :" از کجا می‎‌دانی درکت از این موضوع درست است؟ " و صدها مثال نقیض می‌آوردم که ثابت کنم "من نمی‌دانم، چه بنویسم؟"

و ده‌ها خاطره‌ی دیگر را به یاد می‌آورم که در نهایت ذوق نوشتن را برایم در نتفه کشت.

یاد حرف روان‌شناس می‌افتم که گفت: این روند رو معمولا برای افراد 30 سال به بالا پیشنهاد می‌کنم. و در چند جلسه بعد عنوان کرد که در بیست سالگی آمده‌ای، ولی تجربیاتت برای انجام این روند مناسب است.

شروع کردم به ریشه یابی خود و دانسته‌هایم.

ولی او راست می‌گفت. من فرصت لذت بردن در بیست سالگی‌ام را از بین بردم تا بتوانم زودتر به ته مسابقه برسم.

مرا درگیر موضوعاتی کرد که اگر نمی‌کرد، قلم در نتفه در دستم رها نمی‌شد.

می‌نوشتم؛ هرچند اشتباه ولی می‌نوشتم و ده سال دیگر بر می‌گشتم به نوشته‌هایم.

آن روز وقت بازنگری است.

یادم می‌آید که این الگوی تکرار شونده در زندگی‌ام از بچگی پابرجا بوده. هرکس به من می‌گفته درکت از سنت بیشتر است خوشحال می‌شدم و لذت می‌بردم.

اما الان دوست دارم در گوش کودکی‌هایم بگویم: " از کودکی‌ات لذت ببر. زود بزرگ نشو. تجربه کن، اشتباه کن، خطا کن. تو الان، می‌دانی. "

quot quot
دانشجوی مدیریت کسب‌وکار، علاقه‌مند به موسیقی و علاقه‌مندتر به یادگیری انواع موضوعات :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید