در ایستگاه از قطار پیاده شد. ایستگاه راه آهن تقریبا شلوغ بود. همراه ساک دستی چرمی قهوهای که با خود داشت، خودش را به یکی از نیمکت های ایستگاه رساند. روی نیمکت نشست و ساکش را کنار پایش قرار داد. برای اندک مدتی نفس تازه کرد. کیف را بلند کرد و در کنار خودش روی نیمکت گذاشت. زیپ هایش را یکی یکی باز کرد و در میان انبوه وسایلی که نامرتب در ساک ریخته شده بودند به دنبال دفتر قرمز رنگش گشت. دفتر را پیدا کرد؛ زیپ های کیف را بست و دوباره کنار پاهایش گذاشت. خودکاری از جیب کتش بیرون کشید. خواست شروع به نوشتن کند، اما هنوز خودکار را بر روی کاغذ کاهی دفتر نگذاشته بود که صدایی شنید:
"یه خودکار ازم میخری؟"
سرش را از دفتر در آورد و بالا را نگاه کرد. صاحب صدا دختربچهی کوچکی بود که موهای خرمایی بلندش را بافته و به انتهای هر کدام از گیس هایش ربانی سرخابی گره زده بود؛ و داشت با چشمان درشت کهرباییاش به صورت او خیره نگاه میکرد. دختربچه دسته ای خودکار آبی در مشتش داشت.
برای چند ثانیه مکث کرد و به دخترک پاسخ داد:
+"اما من خودکار دارم."
دخترک سرش را کمی چرخاند و با شیرین زبانی در ادامه حرف او گفت:
*"اما خودکار های من فرق دارن!"
+"چه فرقی دارن؟ خودکار خودکاره دیگه!"
*"عه نه!!! معلومه که نه!!! خودکار های من فرق دارن!!"
برای دقیقه ای با دختر کلنجار رفت تا شاید دست از سرش بردارد. اما مشخص بود که این دختر تصمیمی برای تسلیم شدن نداشت.
در میان هجوم کلمات در ذهنش که باید هر چه زودتر روی کاغذ تخلیه میشدند دیگر حوصله ای برای پاسخگویی و سر و کله زدن با آن دخترک سمج برایش نماند. این شد که آهی کشید و پول خردی از جیب شلوارش در آورد و خودکاری خرید.
دختربچه لبخندی به پهنای صورتش زد، به طوری که کل صورتش را لبخند پوشانده بود؛ با همان شیطنت خاصش گفت:
*"هرچی رو با این خودکاره بنویسی برات اتفاق میوفته:)))))))))))))))"
با حرکت سرش برای چند دقیقه دور شدن دختر و تلاش هایش برای فروختن خودکار ها به دیگر مسافران را دنبال کرد.
لبخندی را مهمان لب هایش کرد و دوباره سرش را پایین انداخت؛ شروع به نوشتن کرد تا داستان نیمه اش را تمام کند. پایان داستانش را خوش نوشت. خوش نوشت تا خوش اتفاق افتد...
خب بسم الله الرحمن الرحیم، من برم بالا منبر یکم حرف بزنم:
سلام به هر کسی که تا اینجا اومده و این پست رو کامل خونده، سلام به دوستای ویرگولی، سلام به خود ویرگول و لینک محترم "نوشتن پست جدید" بعد از حدود ۴ ماه.
برای انتشار این پست هزاربار استخاره کردم تا بالاخره منتشرش کردم.
این داستان کوتاه رو برای امتحان انشای ترم ۲، همین خرداد امسال، نوشته بودم. یکی از نوشته های موردعلاقه خودمه. همون موقع هم میخواستم بزارمش اینجا، ولی به دلایلی دلم راضی نشد. آخرش هم امروز دیگه دلو رو به دریا زدم:)))
دیگه امیدوارم خوب بوده باشه! :)