سلاااااااام!!!!
پست زیادی طولانیه و ارزش ادبی خاصی نداره، تیتر ها رو بولد کردم اسکرول کنید هر کدوم رو دوست داشتین بخونید، اگرم نه دمتون گرم تا اینجا اومدین خدافظ???? به دلیل کمبود اعتماد به نفسم هر لحظه ممکنه این پست رو پاک کنم...
احساس میکنم فقط سرور های ویرگول رو دارم الکی شلوغ میکنم?♀️?
بدون شک مهم ترین اقدامی که تابستون امسال داشتم شروع ساز گیتار بود.
حس میکنم تنها چیزیه که میتونه منو عمیقا خوشحال کنه.
کادوی تولدم گیتار گرفتم. اونم به خاطر این بود که مغز مامان و بابام رو (مخصوصا بابام ) خوردم از بس که ویدیو گیتار نشون دادم و دربارش حرف زدم. چند وقتی پسرخالهام کمک کرد و چندتا چیز میز یادم داد و بالاخره اوایل تیر رفتم کلاس ثبت نام کردم. مهم ترین اقدام بعدی باز هم به این مربوطه. هزینه های کلاس موسیقیم رو خودم با پول تو جیبی و پس انداز هایی که کردم میدم. استقلال مالی محسوب میشه؟ حالا هرچی که هست شروع خوبیه برای اینکه همین یه فسقل پولی هم که برای خودم دارم درست و حسابی مدیریت کنم. حتی باعث میشه کلاس ها رو جدی تر بگیرم، بالاخره گویند که من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم (پولم)میرود...
وضیعت ویولون در چه حاله؟ متاسفانه ویولنم داره گوشه اتاقم خاک میخوره. شاید اگه یکم از آموزشگاه و استاد موسیقی شانس میآوردم و انقدر با عوض شدن استاد و آموزش های یکی از یکی غیراصولی تر، شل و سفت نمیشدم ویولن رو ادامه میدادم، ولی یکم گول دک و پز اون آموزشگاه رو خوردم. اینجا این جدیده خیلی بهتره?♀️ببین خیلی بهتره! از همه جهت! میخواستم ویولنم رو بفروشم. اما استادم تاکید داره با اینکه دیگه نمیزنی نفروشش. میگه اگه بفروشی پولش رو نمیدونی خرج چی میکنی، الکی هم ویولن رو از دست میدی هم پولی که به دست آوردی رو بیهوده خرج میکنی. نگهش دار. شاید بری سراغش. از دستش نده!
سال دهم با کمترین معدلی که تو کل دوران تحصیلیم گرفته بودم، فارغالتحصیل شدم. ۱۸.۵۲! من معدلم کمتر از ۱۹ نمیشد هیچوقتتتت!!! امسال با اینکه واقعا تنبلی زیاد کرده بودم اما بازم به خودم افتخار میکنم که با اون تلاش، این نمره رو گرفتم. البته معدلم خیلی بدنیست. نمره دروس اختصاصی به جز زیست رو خوب نگرفتم?
۳۱ تیر دوباره مدرسه کلاس هام شروع شد، اصلا تو بگو یه ذره دلم برای مدرسه و دیدن ریخت و قیافه کلاس و درس و کتاب تنگ نشده بود. اما خب چیکار کنم؟ مگه دست منه؟ باید برم دیگه?♀️ تلاش های فراوانی داشتم که از همین اول سالی پرقدرت پیش برم، ولی... مثل خر تو گل گیر کردم. سعی میکنم با این همه انرژی منفی که تو مدرسه بهم وارد میشه و بهم حس ناکافی بودن میده کنار بیام و بازم به تمرین کردن ریاضی و فیزیک و شیمی ادامه بدم?
۷ شهریور امتحان جامع دادم و بهتره دربارش حرف نزنم... فقط اینکه تحلیل تک تک سوالاتش برای مشاور محترم بدجور عذابی بود.
کلاس زبانم بعد از گذشت ۸ سال تموم شد. از مرداد ۱۳۹۴ تا مرداد ۱۴۰۲... روز های خوبی رو داشتم، یه روز هاییش خندیدم، یه روزهاییش گریه کردم، یه روزهاییش ناراحت، یه روز هایی خوشحال، یه روز هایی بی حوصله، چندین و چند ترم آنلاین و و و!
یکی دو جلسه آخر هم فیلم و خوراکی بود. معلممون برامون کیک درست کرد و با پفک خوردیم و فیلم دیدیم? این معلمه فرشته بود? البته که معلم های فرشته زیاد داشتیم. معلم ظالم هم داشتیم که فقط یه دونه بود.
همون روز های اول تیر بود که شروع کردم با دوالینگو (الان اسمش رو گفتم تبلیغ میشه؟?) آلمانی یاد گرفتن. خب زبان آسونی نیست ولی سخت هم نیست. چیز باحالیه! خیلی جدی نیستم، در حد سرگرمی و فعال نگه داشتن مغزم!!!! سیستم دوالینگو این شکلیه که هزار بار هر چی یاد میگیری رو تمرین میکنی. حتی اگرم نمیخواید جدی زبان جدید بخونید، میتونید ۴ تا دونه کلمه جدید به یه زبان دیگه یاد بگیرید. از ۵ دقیقه وقت گذاشتن تو این اپ پشیمون نمیشید.
سریال استرنجر تینگز رو مجددا اما این بار همراه خانواده تماشا کردیم. مامانم اون موقع که من فصل ۴ تازه اومده بود رو میدیدم میگفت میخوام این سریال رو از اول نگاه کنم خیلی ازش تعریف میکنن! منم از حرف خودش بر علیه خودش استفاده کردم و به محض تموم شدن امتحانای خرداد نشوندمشون استرنجر تینگز نگاه کنن. البته که مثل من باهاش حال نکردن...
چندتا فیلم هم نگاه کردم که ارزش دیدن داشتن، یکیش دسته دختران بود که احتمالا اسمش رو شنیدین، یکی دیگه بدون قرار قبلی بود که داستان قشنگی داشت و حس و حال فیلم خداااا بود!!! اینو واقعااا پیشنهاد میکنم ببینین. فیلم سقوط رو دیدم که داستان واقعا فراز و نشیب آنچنانی نداشت و فقط دلهره ی ناشی ارتفاع زیاد و تلاش برای بقا رو نشون میداد. فیلم ماتریکس رو نصفه دیدم چون حوصله ام رو سر برد. فکر کنم دیر بود برای دیدنش، برای زمان خودش خیلی خفن بوده ولی الان یکم به قول خودمون دِمُده شده. مرثیه ای برای یک رویا رو دیدم و تک تک موهای تنم سیخ شد. برادران گریمزبی هم تماشا کردم، خوب بود، خنده دار بود ولی عالی نبود. صرفا برای سرگرمی چیز خوبیه.
و اما سریال چرنوبیل!!! یقینا چرنوبیل یکی از بهترین سریال هایی بود که تو عمرم دیدم. همه چیش عالی بود. همونطور هم که از اسمش معلومه بر اساس داستان واقعی چرنوبیله. حتی اشخاص هم با نام واقعی خودشون هستن، در واقع اطلاعات کاملی از این رخداد بهتون میده. اگه ندیدین پیشنهاد ۱۰۰ منه و اگرم دیدین دوباره برین نگاه کنین? البته اگه تا حالا سراغش نرفتین، یه موقعی برید که از لحاظ روحی آمادگی دیدن مرگ و میر، تاریکی و بدبختی و آوارگی پس از فاجعه، حرص خوردن سر کارای سیاستمداران و غیره رو داشته باشین. بی تعارف میگم، واقعا دلم ریش شد? ولی میارزید...
دیگه چیزی یادم نیس، اگه یادم اومد اضافه میکنم.
کتاب هم دوتا کتاب دوست داشتم بخونم که نرسیدم جفتش رو بخونم. یکی کتاب پتش خوارگر جلد ۱، و دیگری خیال کشتن. فقط خیال کشتن رو رسیدم بخونم ایشالا اون یکی رو هم بخونم. خیال کشتن همینطور که از اسمش معلومه از ادبیات جناییه، اثر پی دی جمیز که به نظرم واقعا در حقش کم لطفی شده. از اونجایی که ملکه داستان های جنایی خانم آگاتا کریستی هستن باید بگم این دو نویسنده کااااملا سبک متفاوتی از هم دارن. قصد دارم توی یه پست جدا از این کتاب و کتاب تمام این مدت که عکسش رو تو چند پست قبلی گذاشتم حسابی حرف بزنم.
با چندتا از دوستام رفتم بیرون. همشون آخرای شهریور بعد از تموم شدن کلاس تابستونی های مدرسه بود.
با نفر اول و برادرش و پسردایی من، رفتیم برج میلاد اتاق فرار. به نظرم اگه دور و برتون هست امتحان کنید. ما ترسناک نرفتیم ولی بسیار معمایی بود که همش رو بهمون راهنمایی کردن. هزینهاش نسبت به چیزی که بود کم بود و میارزید در نهایت هم تجربه خوبی داشت برامون.
با نفر دوم رفتیم پاساژ نزدیک خونه هامون.
با نفر سوم رفتم باغ کتاب که بهشته. کتاب خوندیم و درباره بازی five night at freddys حرف زدیم.
با نفر چهارمم امروز که ۳۱ شهریور بود، البته که دیروز شده و الان ۱ مهره، رفتم باغ نگارستان. یکم دور زدیم و آخرش رفتیم کافه اش. قبل از اینکه جریان کافه رو تعریف کنم اینو بگم: منو دوستم نشستیم رو یه نیمکتی تا من کلی حرف که تو گلوم مونده بود رو به دوستم بگم، وسطاش یه خانم مسنی اومد گفت من زانو هامو عمل کردم بشینم پیش شما؟ ما هم گفتیم چرا که بفرمایید و این حرفا! بعدش خانومه گفت راحت درد دل هاتون رو بکنید گوشام سنگینه:))) دوباره یکم با دوستم حرف زدیم و بعد هم با اون خانومه! متوجه شدیم ۳۰ سال معلم ادبیات بوده! و حرفای جالبی بهمون زد. هم صحبت شدن با آدم های رندوم این شکلی واقعا جالب و هیجان انگیزه. و اما کافه: با اعتماد به نفس آیس لاته دابل سفارش دادم و سرگیجه و تپش قلب گرفتم، ریفلاکس شدم و تا الان که کمتر از چند ساعت دیگه باید برم مدرسه، مثل جغد چشمام بازه . یعنی قهوه نمیخورم نمیخورم نمیخورم یهو دابل میخورم. خلاصه که احساس میکنم الان بخوابم تو خواب فشارم میوفته، بیهوش میشم و دیگه احیا نمیشم?
هر کس میپرسید تابستون چیکار کردی فقط نگاش میکردم و میگفتم هیچی. الان که نوشتم دیدم یا خود خدا!! انقد نوشتم بازم مونده! و دیگه خیلی چیزا رو نمیتونم بگم.
کوچکترین اتفاق ها هم با نوشتن بزرگ به نظر میرسن. اگر فکر میکنید واقعا هیچ کاری نکردین تابستون، یا هیچ رخدادی پیش نیومده، بشینید از اوللللش فکر کنید ببینید چه اتفاقایی افتاده، لیست که کنید متوجه میشید نه جداً یه خبرایی بوده.
چند داستان کوتاه در راه است، اگر مدرسه اجازه دهد....
پ.ن: این همه حرف زدم عکس نذاشتم? فعلا چیزی تو دست و بالم نیست....
اگه تا اینجا خوندی واقعا حوصله داری، جایزه چی بدم بهت؟؟