من یه دفترچه ی کوچک و سبز رنگ دارم که جلدش رو خودم طراحی کردم. یک روز که حسابی حوصله ام سر رفته بود یه تیکه کاغذ گذاشتم جلوم و شروع کردم گل و بته کشیدن. خیلی ازش خوشم اومد پس چسبوندمش رو جلد یکی از مهم ترین دفترچه های زندگیم.
شاید گذاشتن عکس دفتر خاطرات کار امنی نباشه ولی خوب جایی قایمش میکنم?
البته شاید نشه اسم این دفترچه ی کوچک و سبز رنگ رو دفتر خاطرات گذاشت. چون توش خاطره نویسی نمیکنم. بیشتر از احساساتی که تجربه میکنم توش مینویسم. پس شاید بهتر باشه بهش بگم دفتر احساسات.
دیدی گاهی اوقات کلی حرف هست که تو دلت مونده یا حتی نوک زبونته ولی نمیتونی به کسی بگی حتی امین ترین آدمی که میشناسی؟ حالا نه اینکه فقط قضیه اعتماد باشه ها، نه! مثلا گاهی یه شخصی هست که خیلی بهت نزدیکه و خیلی بهش اعتماد داری ولی روت نمیشه حرفای موندهی تو ذهنت رو بهش بگی. در این مواقع این دفترچه خیلی شنوندهی خوبیه. هرچقدر هم با غر زدن هات خط خطیش کنی بازم پیشت میمونه و به حرفات گوش میده. خیلی هم مورد اعتماده! مطمئنا چیزایی که بهش بگی رو فقط و فقط پیش خودش نگه میداره. وقتی میری پیشش با خیالت راحت هرچی روت میشه و نمیشه رو بهش میگی??نمیدونم این موضوع برای تو هم پیش اومده یا نه ولی من... من بعضی وقت ها با آدما حرف نمیزنم چون فکر میکنم در نظرشون چیزی که ذهنم رو مشغول کرده چیز غیرمنطقی باشه، یا فکر کنن عقلم رو از دست دادم، یا الکی ناراحتم، یا الکی خوشحالم یا هر چیز دیگه ای. برای این مدل قضاوت ها اکثر موارد با کسی در مورد احساساتم یا چیزهایی که تو کلهام میگذره کلمه ای حرف نمیزنم. تو چی؟ تا حالا این حس رو داشتی؟
از این چیزا بگذریم چند روز پیش داشتم نگاهی به خرده نوشته هام تو این دفترچه کوچک و سبزرنگ می کردم. شاید عجیب باشه ولی بعضی هاش رو یادم نمیاد? مثلا تو یکیش نوشتم:
ولی خب اصلا یادم نیست اون موقع که اینو نوشتم مسیر زندگی چجوری بوده که از ته دل گفتم ایول?(#کم_حافظه) ولی خب منطقی هم هست چون تو این نوشته ام هیچی اطلاعات ندادم??
((به احتمال ۹۰ درصد بعدا چیزی به این نوشته اضافه کنم چون این دفتر کوچک و سبزرنگ یک دفتر معمولی نیست))
تو چطور؟ تو هم یک دفترچه که همدم لحظههات باشه داری؟