امروز صبح به طرز ناگهانی ساعت 7 چشمام باز شد... من؟ روز تعطیل؟ ساعت 7 صبح؟؟؟ چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم. با خودم گفتم زور داره انقدر صبح زود! دوباره ساعت حدود 7 ونیم (دقیق یادم نیست) بیدار شدم. همون جوری که رو تخت بودم خودم رو به سمت گوشیم روی میز کشیدم. رفتم تو تلگرام و یه کوچولو با دوستم چت کردم، یه ربع بعدش دیگه کامل بلند شدم نشستم. تصمیم گرفتم اون 20 تا تست شیمی مونده رو تموم کنم تا خیالم از اونا راحت بشه...
دیگه تا خانواده بیدار بشن و بریم پای میز صبحانه تست هام تموم شده بودن. بعد از صبحانه حدود یه ساعتی برای امتحان فیزیک فردام خوندم و حوالی 11 راه افتادیم بریم باغ کتاب.
باغ کتاب برای من مثل بهشت میمونه! فضای باز محوطه اش که جون میده برای پیاده روی. توش هم که دنیای کتاب!
خلاصه که یکم راه رفتیم و بعد رفتیم تو. میتونم بگم تا همین 2، 3 سال پیش پیاده روی برای من عذاب بووود! عذاااااااب!! ولی الان هر فرصتی که گیر بیارم میخوام راه برم! باغ کتاب امروز یکم شلوغ بود. ولی شلوغ بودنش دلیل کافی برای لذت نبردن ازش نبود. یکم بین قفسه ها راه رفتم. کتاب ها رو برداشتم. ورق زدم. رو جلدشون دست کشیدم و یه کتاب هم خریدم.
از لحاظ روحی نیاز داشتم یه همچین کتابی بخونم و یه مدت دست از سر داستان های کوتاه جنایی کتاب "تا مرگ ما را از هم جدا کند" بردارم. پشت این کتابه نوشته کسانی که پنج قدم فاصله رو دوست داشتند این رمان را درسته قورت میدهند! منی که با پنج قدم فاصله (که حالا خیلی هم چیز خاصی نبود) قُرُپ قُرُپ اشک ریختم احتمالا برای خوندن این کتابه باید یه جعبه دستمال کاغذی بزارم کنار دستم!
بعدش تو یکی از همون رستوران های اونجا ناهار خوردیم (دلتون نخواد چون غذاش تعریفی نداشت) دیگه کم کم، آروم و آهسته ساعت 2 عزم خویش را جزم کردیم برگردیم خونه....
تو ماشین سعی کردم چشمام رو ببندم تا خستگیم گرفته بشه. ولی خب تاثیر چندانی نداشت.
بالاخره ساعت 20 دقیقه به 3 رسیدم خونه. اتاقم که امن ترین مکان زندگیمه، شلخته پلخته بود. مرتبش کردم و یه دستی به سر و روش کشیدم تا با انگیزه ی مضاعفی بتمرگم فیزیک بخونم:/
عاهاا! قبل از اینکه فیزیک بخونم دست و صورتم رو با آب سرد شستم، موهام رو بالای سرم جمع کردم، گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم تهِ تهِ کشو میزم و پنجره اتاقم رو یه نمه، فقط در حدی که اکسیژن بیشتری به هموگلوبین های خونم برسه باز کردم تا خوابم نبره:/ به نظرم درس خوندن تو جای خنک خیلی بهتره. سرد نه ها! خنک!
...
در حین حل سوال ها، با یکی از مسئله ها خیلی سر و کله زدم. به جوابی که تو گزینه ها باشه نمیرسید. جواب باید 1 میشد و من 4 به دست می آوردم. دیگه گذاشتمش کنار رفتم سراغ سوال های بعدی. همینجوری حل کردم و تو 2 تا سوال بعدش دیدم پاسخنامه نوشته کار نیروی وزن به جابه جایی در راستای قائم (دلتا اچ) بستگی دارد. دلتاااااا اچچچچچچ!!!!!!! پرودگارا! باید دو تا ارتفاع ها رو از هم کم بنمایم!!!!! هیچی دیگه با کمک دلتا اچ به جواب رسیدم و خر ذوق شدممم:))))))
...
بکوب از 3 تا 5 درس خوندم. بعدش یه دوری زدم و یه چایی خوردم و ساعت 6 رفتم برای ادامه. هرچی ساعت جلو میرفت، استرس منم زیاد میشد. هی نگاه به حجم باقی مونده میکردم و هی یه بغضی گلوم رو فشار میداد. تمام لحظاتی که دیروز و پریروز و امروز صبح داشتم خوشحال و خندان زندگی میکردم می اومد جلو چشمم. الانم که ساعت 8 و نیم شب باشه دارم از استرس متلاشی میشم. هیچی از فیزیک بارم نیست و حتی اون هایی رو هم که قبلا تمرین کردم نمیتونم جواب بدممم! الانم نمیدونم چه غلطی باید بکنم! تنها کورسوی امیدم اینه که امتحان زنگ آخره، من صبح 45 دقیقه زود میرسم مدرسه و نیم ساعت هم زنگ ناهار وقت دارم! اییییی خدااااااااااااااااا!
نتیجه اخلاقی: مطالعه فیزیک را به شب امتحان موکول نکنید...