صبح ساعت یه ربع به شیش بیدار شدم. برام از اون روزایی بود که دلم میخواست با پتو یکی بشم و توی تختم فرو برم. پام از پتو اومد بیرون. یه حالت یخ زدگی خاصی داشتم و وجودم داشت مور مور میشد. این نشوووون میده جدی جدی پاییز شده! :////
6 و ربع سوار سرویس شدم. بعله! دقیقا ساعت 6 وربع! چون فاصله خونه تا مدرسه اندکی زیاده، صبح باید زودتر بریم تو ترافیک گیر نکنیم، که اگر گیر کنیم دو روز بعد میرسیم مدرسه!
تو اتوبانِ نمیدونم چی که داشتیم میرفتیم یکم اجتماع ماشین ها زیاد بود. ماشین کنار ما یه پسر جوونی بود که اون موقع صبح داشت آهنگ های بیکلام اوپ دیس اوپ دیس و دوپس دوپسی گوش میداد، یه سیگاری هم گرفته بود دستش، در عالم خودش سیر میکرد. هر از چندگاهی هم یه نیمچه قر ریزی به گردن و مچ دستش میداد.
رسیدیم مدرسه، قبل از زنگ صبحگاه (عذاب صبحگاهی) نشستم تست های شیمی که دیشب دیگه جون نداشتم حلشون کنم رو انجام دادم. سر و کله ی دوستم پیدا شد. متاسفانه همکلاسی و هم رشته ای نیستیم. ( پارسال بودیم) رفتیم حیاط و دور زدیم و غر زدیم و از جشنواره گپ زدیم و دوستم از برنامه نویسی و کامپیوتر و هوش مصنوعی کلی چیز میز برام تعریف کرد.
برگشتیم کلاس هامون.
زنگ اول و سوم شیمی داشتیم. معلممون نیومده بود. مثل اینکه یه سلسله مشکلاتی با اداره (!) براش پیدا شده. اصن نمیدونم. حالا هرچی شده بود امروز زنگ اول و سوم نیومد. همون ساعت اول همه با جوش و خروش در حال کپی کردن تکالیف شیمی از هم بودن. که خب احتیاجی نبود. یکم گذشت و منم با دوست دیگه ام که کنارم میشینه حرف زدم. از پژوهش مدرسه گفتیم. که چقدر پارسال اذیت کرد همه رو. چقد هممون زحمت کشیدیم. متاسفانه همه نتوستن اونطور که باید نتایج زحماتی که کشیده بودن رو ببینن(صد البته از ارزش کارشون و اون همه تلاش چیزی کم نمیشه). اونم به خاطر ذهن چارچوب بسته ی داور های جشنواره های پژوهشیه، که عقلشون به بخش علمی پروژه ها میرسه، ولی انقدر نمیفهمن که این پروژه های به اصطلاح دانش آموزی بسیار سنگینن و بچه ها تا جایی که توان داشتن روشون کار کردن!
زنگ دوم عربی داشتیم :///// به نظر من عربی از سال دهم به طرز فجیعی عجیب غریب شد. اصن به طور ناگهانی سخت شد. از هاذا ماذا رسیدیم به مضارع مجزوم! :///// یعنی که چه!!! به قول خود معلممون همه داشتیم با صورت هایی که نشان از هنگی مغز میداد درس گوش میدادیم.
زنگ سوم هم همون آش و همون کاسه ی زنگ اول. با این تفاوت که:
من مثل 99 درصد مواقع زندگیم، پشت میزم نشسته بودم، تکه کاغذ باطله ای برداشته و برای خودم خطوط منظم و نامنظمی که در نهایت به شکلی شَکیل تبدیل می شوند، میکشیدم.
شخصی از میان همهمه ی کلاس، در حالی که داشت کیک میخورد اومد بالاسرم گفت: چقددددد قشنننگهههههه!!! اون شخص ساااکت ترین فرد کلاس بود. به قدری این بشر حرف نمیزنه که من صداش رو تا حالا نشنیده بودم. فقط اسمش موقع حضور و غیاب معلم های به گوشم رسیده بود.
بالا سرم وایساد و یکم نگاه کرد. گفتم دوست داری یادت بدم چطوری یه دونه راحتشو بکشی؟ گفت آره. شروع کردم توضیح دادن یهو دیدم صندلی کشید آورد گذاشت کنار من! بسم الله الرحمن الرحیم گفتگو ی ما شروع شد. همینطور که نشون میدادم چطوری میکشم حرف زدیم: (کلمات و جملات دقیق نیستن فقط میخوام مطلب رو برسونم من ستاره، اون مثبت)
+کلاس طراحی میری؟
*نه بابا!!? نقاشی و طراحی بلد نیستم. فقط از اینجور طرح ها خوشم میاد. کلا دوست دارم با خط و نقطه تو کاغذ به یه چیزی برسم.
....لحظاتی سکوت....
+چه درسی رو بیشتر دوست داری؟
*درس های عمومی بیشتر. از کلاس نهم خیلی عاشق ادبیات شدم. به خاطر معلمش. ولی هنوزم دوست دارم.
+چرا انسانی نرفتی؟
*نمیدونم... ولی الانم ناراضی نیستم!
... و کلا درباره رشته های هنر و انسانی صحبت کردیم. گفتم هنر دوست دارم، ولی فکر نمیکنم رفتن به هنرستان خوشحالم کنه. از نظر درساشون. انسانی هم همینطور....
*رشته پژوهشت چی بود؟
+ادبیات:)))
*منم شیمی!! که خیلی حال داد بهم. یه جورایی فهمیدم بیشتر از زیست دوسش دارم.
....لحظاتی سکوت....
+کلاس چیا میری؟
*فقط موسیقی.
+عهههه چه سازی؟؟
*قبلا ویولن. الانم گیتار
+منم موسیقی خیلی دوست دارم.
....لحظاتی سکوت...
+اینی که میزارن جلوشون از روش ساز میزنن رو چی میگن بهش؟ دقیق نمیدونم.
*نت؟ نت رو میگی؟
+فکر کنم.
*آره اسمش نته.
+چجوریه؟
*یه سری تئوری موسیقیه که یاد میگیری. مثل الفبا. بعد از رو اون میتونی بخونی و بنوازی.
....لحظاتی سکوت....
*دوست داری یکم بهت یاد بدم؟؟
+آرهههه (با ذوق)
.... یهو غیب شد، رفت یه دفتر آورد. حاشیه دفترش رو کوه و ابر و خط های منحنی و اینجور چیزا کشیده بود. نشانه هایی از سر رفتگی حوصله به نظر میومدن.
هیچی دیگه نشستیم و من در یک حرکت کاملا رندوم بخشی از تئوری موسیقی رو یادش دادم!!! یعنی هنوز موندم که چیشد اصن!
یکم موسیقی کار کردیم. من تجربه درس دادن زبان داشتم، ولی موسیقی... نههه!!!! برای چند دقیقه این احساس رو داشتم که اگر روزی روزگاری این بنده ی خدا خواست بره کلاس موسیقی، استادش منو فحش نده که مثلا غیر اصولی گفتم، یا بد توضیح داده باشم اشتباه رفته باشه تو ذهنش. بالاخره من که خودم از این آموزش غلط زخم خوردم.?♀️
از بحث موسیقی اومدیم بیرون. منم برگشتم سر همون کارایی که داشتم میکردم (اون گردالی گردالیه رو شروع کردم که الانم نصفه اس و احتمالا فردا سر کلاس تاریخ کامل میشه). اما بازم حرف زدیم. از کتاب. بعله! من یک خوره ی کتاب پیدا کرده بودم! وسط همون گپ و گفت 3 تا کتاب بهش معرفی کردم. گوشه ی پایینی همون دفترش که تئوری موسیقی براش نوشته بودم یادداشت کرد. به شدت از همصحبتی باهاش لذت بردم. یه تجربه جالبی بود!!! هیچی از درون ذهن همدیگه نمیدوستیم ولی همین قشنگش کرده بود. بدون تصورات قبلی هرچی دلمون میخواست با یکی درباره اش حرف بزنیم رو میریختیم وسط!
زنگ ناهار دوستم از اون یکی کلاس اومد. صحبت های صبح رو من باب برنامه نویسی ادامه دادیم. داره مجبووورم میکنه یاد بگیرم. شکایتی هم ندارم. دوست دارم کارای مختلف بلد باشم حتی به میزان کم!
ساعت آخرم ریاضی بود. دیگه واقعا نای ادامه دادن نداشتم. وسط های ساعت دیگه دلم میخواست دراز بکشم کف زمین، خودم رو مچاله کنم و یه دل سییییر بخوابم! یه امتحان تستی ریاضی هم دادیم. 30 درصد زدم. از خودم راضیم. بالاترین درصد ریاضیم از تابستون بود. قشنگ پله پله دارم میام بالا. اهمیتی نمیدم اگر درصدم کمه. مهم اینه که روند صعودیه! 17 درصد، 20 درصد، 27 درصد، 30 درصد!
ادامه روزم عادی بود. مثل بقیه روزا بعد مدرسه. خواب، چای، درس!
در مجموع هفته ی اول مهر خیلی سخت گذشت! اصن متوجه نشدم چجوری تمومش کردم. اتفاقایی افتاد و حسابی اعصابم رو درگیر کرد ؛ باعث شد حسابی دل درد های عصبی بگیرم. ولی هفته دوم رو خوب شروع کردم. سالی که نکوست از بهارش پیداست! بهارش پرشکوفه بود. امیدوارم بقیه اش هم خوب پیش بره.
فعلا!?