Setayesh
Setayesh
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

مغزنوشته: برف ها آب شدن...

برف ها آب شدن. انگار نه انگار که دیروز یک سره برف باریده بود. دیروز همه خیابون ها اینقدر خوشگل بودن که نزدیک بود اشکم از این همه قشنگی دربیاد. امروز صبح هم برف ها هنوز بودن. یخ زده بودن. مثل پنبه روی درخت ها نشسته بودن. همه جا به طرز فجیعی گوگولی بود. ولی حیف... تموم شد. برف ها هم رفتن. و حیف تر... منم عکسی ازشون نگرفتم.


این هفته رو خیلی شاد و شنگول و پرانرژی شروع کردم. حالم خیلی خوب بود. داشتم به معنای واقعی زندگیم رو نفس میکشیدم و با تمام وجودم ازش لذت میبردم. ستایشی که صبح شنبه و یکشنبه و حتی امروز دوشنبه از خواب بیدار شد، بدعنق نبود، بدخلقی نمیکرد، سر صبحانه از زمین و زمان غر نمیزد. ستایش یکشنبه داشت یک روز رنگی رنگی رو زندگی میکرد.


امروز صبح هم مثل دو روز پیش، با حال خوب چشمام رو باز کردم. البته ساعت 7 و نیم بیدار شدن خیلی حس بهتری نسبت به 5 و نیم داره. کامل بیدار شدی. میفهمی داری چیکار میکنی. صبحونه از گلوت پایین میره. هوا اونقدر تاریک نیست که حس غربت بده.

تو هوای سرد و زمین لیز رفتم مدرسه. برف های یکشنبه تو حیاط حسابی جمع شده و یخ زده بود. قشنگگگ بهم میچسبیدن. همین که پام و گذاشتم تو مدرسه دیدم یکی از بچه ها چندتا گوله برفی سفت و محکم درست کرده و به هرکی که از در می‌اومد حمله میکرد.? بعد از اینکه بچه ها یکم بیشتر شدن همه رفتیم حیاط برف بازی.

جنگ، جنگی نابرابر بود. جنگ، جنگی فوق باور بود!

خدایی اصلا فیر پلی نبود. بعضی ها دستکش داشتن!!! ما هایی که دستکش نداشتیم دستامون سر شده بود! من خودم اینقدر دستام یخ زده بود که دیگه انگار انگشتام مال خودم نبودن! ولی خب چاره چیه؟؟ اگه برف نمیزدی برف میخوردی! نامرد ها فقط میزنن تو کلت! آقا من برف رفت تو گوشمممم!!! بعد از کلی بازی همگی به سمت دو تا شوفاژ کم حرارت تو راهرو و کلاس یورش بردیم تا شاید دست هامون دوباره دست های آدمیزاد بشه.

من وقتی برای یه نفر از کاری که کردم (شاید حتی یه کار اشتباه) صحبت میکنم دوست ندارم بیاد بگه وای تو چقد ساشکو*لی! بابا اصلا کیه که دوست داشته باشه! من وقتی به شمای نوعی اعتماد میکنم و مسئله ای که برام پیش اومده رو براتون مطرح میکنم به جای سرزنش کردن و یادآوری کردن احمق بودنم یا نصیحت های مزخرفتون فقط گوش کنین و درکم کنین!! همین! اصلا من از شما نمیخوام راهی جلوی پام بزارین! نمیخوام بهم یادآوری کنین دارم کار مزخرفی انجام میدم! اینقدر براتون سخته؟! اگه سختتونه بهم بگین باهاتون حرف نزنم. چون فقط بدترم میکنین! تنها فایده تون میشه همین!!! خودت رو بزار جای من. اگه جای من بودی و حرفی رو به کسی میزدی و هی بهت میگفت چقد تو اسکولی، چه حسی پیدا


امروز مدرسه رفتن خیلی بی فایده بود. معلم ها که دیر اومدن و ساعاتی رو که تو مدرسه به بطالت گذروندیم زیاد بود. میشد از همون وقت تو خونه استفاده بهینه کرد :/


کلا روز درست و حسابی نداشتم. ولی امروز هنوز تموم نشده و وقت دارم تا قبل از خواب بهترش کنم. این دست خودمه که چجوری حال خودم رو خوب کنم و احساساتم رو کنترل کنم.

از مدرسه که برگشتم خواستم برم یوتوب که یکم حالم بهتر بشه. ولی... اینترنتتتتتتتت!!!!!!!!!!!!! یعنی لعنت بهش! اینقدر وی‌پی‌ان کند بود که هیچی نشون نمیداد!

پس هدفون عزیز تر از جانم رو که همیشه با دوست صمیمیش (دوست صمیمی هدفونم موسیقیه) در هر شرایطی حالم رو خوب میکنه گذاشتم رو گوشم و با صدای بلند آهنگ های قفلی این چند وقت اخیرم رو گوش دادم.

بعدشم اومدم ویرگول یکم برای دل خودم بنویسم. نوشتن شده بخش جدایی ناپذیر از زندگیم. تا یه تیکه کاغذ پیدا میکنم شروع میکنم از احوالاتم نوشتن. تاثیر فوق العاده ای داره... (شاید اینو تبدیل به یه پست کنم)


کلی پست ویرگولی هست که دلم میخواد بخونم ولی به دلایلی شرایطش رو نداشتم. از این هفته شروع میکنم. (این چندمین باره که دارم از ویرگولیان برای اینکه پست هاشون رو نمیخونم حلالیت میطلبم؟)

مغز نوشتهروزمره نویسی بعد از مدت هاخرده نوشته ها
‌‌‌‌‌...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید