ویرگول
ورودثبت نام
Setayesh
Setayesh
Setayesh
Setayesh
خواندن ۶ دقیقه·۱ روز پیش

Mad as a hatter


دیر رسیده است. نماز مغرب را خوانده اند...چقدر امشب شلوغ است.

از ذهن من هم شلوغ تر...

مدتها و مدتهاست که نمیداند کجای زندگی اش است...شاید الان سه ماه باشد که عهدش با خدا را شکسته...گویا دیگر به روی خودش نمی آورد که عهدی بینشان بوده. عهد ما چه بوده؟

ما خیلی قول ها به هم دادیم. تو بهترین نگهدار عهد خود بودی اما من...

نمیدانم چرا نمی توانم این ارتباط خوب را حفظ کنم. دیگر حتی دنبال دلیل هم نیستم. که چرا هر دفعه گند زده ام و باید کجا را از نو بسازم.

این دل انقدر ویرانه شده و دوباره ساخته شده که دیوارهایش هفت رنگ و ستون هایش سنگین شده اند. گویی بیشتر از ایستادن و سقف بودن دلش میخواهد مخروبه بماند.

تصاویر جلوی چشمش می آیند. حرف ها از نو زده میشوند. حسرت ها بالا و پایین می پرند. مثل جریان همرفت در یک دیگ نذری. گاهی حسرت ها و گاهی شادی ها به نوبت یا غیر نوبت همه چیز جلوی او می آیند.

اصلا ارزشش را داشت؟

چه کار با خودت میکنی...

اگر قرار است من هم یکی مثل بقیه باشم...خدایا چرا این صداهای سرزنشگر خاموش نمی شوند؟ تا حداقل یاقی شوم و تو را فراموش کنم؟ گویا خاطرات مان برایت خیلی عزیز بوده اند. چه از من دیده ای که مرا به حال خود رها نمی کنی؟ کدام کار که کردم مرا هر دفعه به سمت تو می کشد؟ چرا در مسجد که خانه توست به دنبال بوی تو آمده ام؟

خوشت می آید...از جنون من لذت می بری. از اینکه گناه کار باشم. التماس مغفرت کنم...و به تو پناه بیاورم. به حدی رسیده ام که واقعا باور دارم...زمانی که زندگی ام درست پیش می رود به زیر میز مشتی میزنی تا مهره هایم بریزند و من گریه را سر دهم.

آن دوزخ که می گویند دیگر چه شکلی میتواند باشد؟ گویی در حال احتزار است و صحنه های زندگی می گذرند.

و او...فلج شده است و میتواند فقط نگاه کند. فقط نگاه کند اما نه اشکی می آید و نه لبخندی. از درون احساسات در حال انفجار هستند اما گویی بدنش دیگر از احساساتش دستور نمی گیرد.

کودکی اش را می بیند.

اصلا اخرین باری که معصومیت را احساس کرده ام کی بوده؟

اولین دروغی که یاد گرفته ام چقدر زود بوده...

نماز مغربی را به تنهایی و با سرعت می خواند. زنی که می شناخت را میبیند...

او به دنبال صندلی بود که نمازش را نشسته بخواند. اسمش چه بود؟ معصومه جون؟ چرا موقع سلام کردن به نیم شناس ها لال می شد؟

مرزی بود برایش بین کسانی که میشناسد...و نمی شناسد. کسانی که قطعا آن هارا تحویل می گیرد و غریبه ها. این معصومه خانوم فقط یک بار با او حرف زده بود. حالا داشت محاسبه میکرد که سلام بکند یا نه. ذهنش از تمام این محاسبات غیر صروری متنفر و خسته بود.

"مثلا فردا امتحان عملی داری. میترسم یادت بره قبل شرح حال گرفتن سلام کنی!!"

" بابا راست میگه. من اصلا این چیزا رو بلد نیستم...شاید همین سلام کردن باعث بشه مردم دلشون با من صاف بشه...گاهی حس میکنم لایق یک سری الفاظ هستم"

گوشی اش را بر میدارد. اما زمانی که قفل را باز میکند یادش نیست چه میخواست...با صدای اقامه نماز دوم ان را میگذارد توی کیف و می ایستد.

اصلا حواسش به نماز نیست...حواسش به دختری با لاک قرمز است که با فاصله کم و رخ به رخ جلویش نشسته و تکان نمی خورد

" چرا تکون نمی خوره؟ حس میکنم دارم می پرستمش..."

به قیافه اش دقت میکند. بالای 25 سال دارد. لباس هایش یمین و یسارند. مدل روسری اش دهه شصتی است و مانتویش وایب دختران دانشجوی ادبیات فرانسوی بعد انقلاب را میدهد. کیفش رنگی دارد که دوستانش به آن می گویند "خز" و ابروهایش...انگار تا حالا دست نخورده اند.

"فکر نمی کنم دختره عادی باشه"

چند ثانیه بعد کودک هفت-هشت ماهه ای که گوشه چادرش را می کشد. جوراب و پای تپل کودک را از گوشه چشم می بیند...درد دل میگوید: منتطرم نمازم تموم بشه تا بخورمت.

سلام نماز را گفته و نگفته بر می گردد به طرف کودک...دلش میخواست رژیمش بچه خواری بود. به لپ کودک دست می کشد.

کودک توجهش جلب میشود و نگاهش میکند. لبخند میزند. گویا او را می شناسد. غریبی نمیکند.

چند ثانیه به چشمان پرنفوذ و لبخند معصومانه کودک در پس ذهنش خیر میشود. لثه های بی دندان و چشمان سیاه و باباقوری اش...و اب دهانی که از کنار دهانش می چکید. اگر با انگشت هلش می دادی تپلق می شد و می افتاد.

تو به من لبخند زدی در روزی که حس میکردم انقدر بد هستم که باید خنجری بردارم و دنیا را از وجود خود پاک کنم.

شاید من هم وقتی کوچک بودم به فردی که در لبه پرتگاه جنون بوده لبخندی زده ام

جورابهایش دو رنگ بودند. "وان یکاد"ی به شانه اش سنجاق زده بودند. از مادرش اجازه گرفت که دستش راببوسد. به زن نمی امد که مادر این بچه باشد...

چقدر بچه ها را دوست دارد. همین جوجه هایی که حرف نمی زنند. انسانند ولی حرف نمی زنند. از انسانهایی که حرف نمی زنند خوشش می آید. از دیوانگان و افراد وسواسی و درب و داغان...ترجیح میدهد اطرافش پر از دیوانگان باشد تا انسانهایی که می شناسد.

هوم...شاید برای تخصص برم اطفال...شایدم روان پزشکی. گرچه تو هیچ کدومش پول خوبی نیست.

به فکر مسخره اش لبخند میزند.

کاش مثلا مادرم هم لال میشد. او فقط با حرف زدن دکمه های مرا فشار میدهد. اگر او حرف نمیزد هزار تا بیشتر مورد علاقه ام بود. تنها ایرادش این است که حرف میزند. یا شاید هم...فقط بد حرف میزند.

پدرم هم حرف نمیزند. حداقل زیاد حرف نمیزند... انگار خانواده من متصاد خوش صحبت هستند. انها از من چه انتظاری دارند؟ از چه کسی باید یاد گرفته باشم که جذاب صحبت کنم؟ وقتی طرز ارتباط برقرار کردنشان با من به آدم و حوا می مانده...

بهترین کاری که در پاسخ به این بی زبانی ها بلد شده ام...سکوت است.

فریاد ها و اخم ها و نادیده گرفتن هایی که به جای کلمات منظور را می رسانند. و بوسه های بی معنی ای که به جای عذر خواهی بر صورتم میزنند. چشمان پشیمان. اما زبانی سخت و سفت. همان "دوست داشتن با عمل" که می گویند.

این خانواده یک متخصص زبان بدن تربیت کرده است نه یک سخنور.

شاید باید این را درباره خودم بپذیرم...نگران نیستم که در آینده ام اختلال ایجاد کند.

و به تو که به من عشق می ورزی...فرزندم...و کسانی که در آینده به من پناه می آورند:

شاید نتوانم تو را با زبانم آرام کنم. اما میتوانم تمام دلسوزی ام را در چشمانم بریزم و به تو بدهم...شاید فقط دستت را بگیرم. و شاید فقط دور چشمانم از داستانت قرمز شود.

شاید بشود بی هیچ حرفی نوازشت کنم. و تو خواهی فهمید که صاحب تمام توجه من در ان لحظه از عمرم هستی. اما از من نخواه مصنوعی باشم و به تو حرف های زیبا بزنم.

اما میدانم...تمام این فکر ها مرا خواهند کشت. مرا غرق خواهند کرد. باید بگویم. بنویسم. هرجوری که میشود این در را باز کنم. مانند اتشی که باید به ان هوای جدید برسد. ذهنم دیگر نمی سوزد. فقط دارد دود میکند...برای قطره ای هوا حریص است. نفس نمی کشد...می شناسمش. میدانم که در حال مرگ است.

شاید من اولین کسی بشوم که از تورم افکار خویش مرده است- اگر فریادی از دل نزنم-

زبان بدن
۳
۰
Setayesh
Setayesh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید