هرچه میدوید گویی طول خیابان زیادتر میشد. خیابانها و مغازهها تمامی نداشتند. میان همهمه مردم در جشن سال نو و صدای خنده بچهها در خیابان میگشت و همانند گمگشتگان به هرجا سرک میکشید و جستجو میکرد.
راه به راه میایستاد و از پنجره دکانهای کوچک رنگارنگ درون آنها را نگاه میکرد. مردم میپنداشتند دیوانه یا مجنون است. از سر راه او کنار میرفتند و او با آن ظاهر ژولیده و قد بلندش نظرات را به خوب جلب میکرد.
برف شروع به باریدن کرده بود خشخش بیامان برف زیر قدمهای تند ولی نامتوازن او به گوش میرسید.
به دکانی رسید که تزییناتی برای درخت کریسمس میفروخت و منگولههای زنگی داشت. انگشتش را به شیشه زد و با لکنت گفت ک ک کریسمس. صاحب مغازه او را از انجا دور کرد.
گاهی افرادی او را با دست نشان میدادند. گاهی افرادی از او میپرسیدند که به دنیال چیست اما جوابی دریاقت نمیکردند. کسی نمیدانست چرا اینقدر پریشان خاطر است.
کسی از دل ادوارد خبر نداشت مردی که در اوایل جوانی به جنگ رفته و پس از بازگشت دیوانه شده بود. مردم او را میشناختند ولی دلیل این گیجی او در شب سال نو را نمیفهمیدند.
مردم نظارهگر این صحنه بودند که دکان به دکان میگردد و از پشت شیشه همه مغازهها خیره نگاه میکند. دخترکی به دنبال او رفت تکه لباسش را کشید. مرد برگشت و به دخترک نگاه کرد. برعکس دیگر بچه ها دخترک از ادوارد نمیترسید. به او آبنبات چوبی اش داد. ادوارد آن را گرفت و چشمانش خیس شد. سعی کرد چیزی بگوید. مادر دخترک آمد و دستش را کشید و گفت مگر نگفتم این دیوانه است نزدیکش نشو.
ادوارد به آبنبات خیره مانده بود. ساعتی گذشت و شهر خلوت شد. کم کم مردم به خانه هایشان میرفتند و دکان ها بسته میشد. ادوارد گوشه خیابان نشسته بود و با همان آبنبات در دستش در سکوت به سر میبرد.
در میان سکوت خیابان و تصویر آبنبات شلیک گلولهها، ناسزاها، عاشقی، مرگ و سکوت را دید. گویی جان تازه ای یافته بود. چشمانش هوشیار میزد. خواست از جا برخیزد. مرد بلند قامی روبرویش ایستاده بود که میشناخت.
فردا روز جسد بیجان ادوارد در حالی که آبنبات چوبی به دست داشت درون برفها پیدا شد.
پ.ن: دو پاراگراف از آخر داستان جا افتاده بود که اضافه گردید.