اتفاق وحشتناکی به نظر میاد؛هرچند که من دیگه نیستم و نمیتونم تصمیم گیرنده باشم؛آدما جز فضای شخصی خودشون هیچ چیز دیگه ای ندارن،ما فقط خودمون رو داریم و فقط خودمون رو خیلی خوب و دقیق می شناسیم ؛شاید به همین دلیل بود که توی کل دوران زندگی م روی زمین؛ فقط از خودم و اتفاقات شخصی م مینوشتم،الان تنها چیزی که برام مهمه فضای شخصی زندگی مه که دیگه در کنترل من نیست و تا چند دقیقه دیگه کارگری که خانواده ام زنگ زدن که بیاد کمک ،تمام داشته و شخصیت من رو می ریزه بیرون.
توی شهریور ماه همیشه هوا منتظر یه خرابکاری هست،طهران حتی وقتی زنده بودم هم شهریورش به من رحم نمی کرد؛ الان هم که نیستم بوی خاک و نم بارون مردمی که صبح با تیشرت بیرون رفته بودن رو به وجد اورده؛وقتی زنده بودم به این بو میگفتم زندگی و خب واقعا هم دوستداشتنی بود، اما الان بوی تعفن میده برام ،یعنی واقعا حال و احوال ما انقدر روی تجربیات ما اثر داره؟!،الان اصلا شرایط خوبی ندارم.
توی تمام زندگی تلاش میکنیم که یک وسیله رو بدست بیاریم؛مثلا فلان کتاب یا فلان گوشی موبایلی که جدید به بازار اومده ولی به محض اینکه به اونا میرسیم ما دیگه صاحب اونا نیستیم اونان که صاحب مائن ؛من این قضیه رو تا وقتی زنده بودم درک نکردم،اما الان اصلا شرایط خوبی ندارم؛ فکر میکردم وقتی بمیرم بیشتر به کارهای گذشته ام فکر کنم و یاد خاطرات خوب قدیمم بیوفتم اما الان نگران وسایلی ام که وقتی زندگی میکردم هم برای بدست اوردنشون نگران بودم،این واقعا بی رحمیه ؛و به من میگه نگرانی تموم نمیشه مثل خورشید و ماه و فصل بهار،کارگر رسیده ،شلوارش سفیده، ولی زانوهای سیاهش توجه رو جلب میکنه، بیشتر شبیه مکانیک هایی که شلوارشون روغنی شده،یه سیبیل باحال داره ،مثل سیبیل های چند سال پیش خودمه؛تقارن نداشتن پیچ سمت چپ سیبیلش با سمت راستش اذیتم میکنه،کاری از دستم بر نمیاد و باید تحمل کنم،یادمه مژگان به این عدم تقارن ها همیشه حساس بود و همه چیز رو متقارن میکرد ،امیدوارم بهش بگه.
وقتی زنده بودم روی درب اتاقم یه کاغذ چاپ کرده بودم و نوشته بودم: (با احتیاط در بزنید و اگر اجازه دادم بیایید داخل)؛از حق نگذریم وقتی زندگی میکردم خیلی آدم بداخلاقی بودم؛ یکی از مواردی که همیشه روش حساس بودم و سرش با بقیه دعوا میکردم همین نوشته روی درب اتاقم بود؛ البته نفهم بودن آدمایی که باهاشون زندگی میکردم هم بی تاثیر نبود،یادمه یک بار داشتم با یکی که اول فصل بهار عاشقش شده بودم و فکر میکردم که زن زندگی منه تلفنی و آروم پچ و پچ می کردم،هرچند دقیقه یک بار کار به جاهی باریک و مورد علاقه ام می کشید و همون لحظه سایه ی پای یک نفر که پشت در فال گوش وایستاده بود بحث رو از لباس زیر و تخت خواب به فیزیک کوآنتوم و انرژی اتمی میبرد،تو بودی عصبی نمی شدی؛اون کاغذ با نوشته بزرگش روی درب اتاقم حکم دژبانی رو داشت دم در پادگان های حساس نظامی انقدر نوشته اش بزرگ بود که روی برگه ی آ چهار جای خالی نذاشته بود،کسی جرعت نداشت به اون کاغذ دست بزنه یا قانون رو زیر پا بذاره که دقیقا مثل پادگان ها سه تا ایست می کشیدم و بومممم؛ با چنتا تیر مغز رو میپوکوندم ؛منتها تیر های من از جنس کلمات و یکم داد و بیداد بود نه باروت و آهن؛کارگر سیبیلش رو یه دست کشید و پرسید کجا رو باید خالی کنم،مژگان اتاق رو با دست نشون داد،پنج قدم بلند نیاز بود که کارگر از در ورودی خونه به اتاق من برسه،خیلی سریع رسید و دست انداخت و اول کاغذ رو پاره کرد،همه چیز توی چند ثانیه برام اسلوموشن شد و سیاه،اونجا بود که تازه فهمیدم قراره چه بلایی سرم بیاد.
دنبال کنید.