بنام خداوند بخشنده ی مهربان تقدیم به بچه های خوب ایران بریم سراغ داستان او صبرکنید این درمورد فندوق ولی جستجوی گنج نه این قسمت ویژه است داستان ویژه خوب بریم سراغ داستان
این خانه ی فندوق است راوی :اجب خانه ای هست. هم مال موزی و کوکو و گردو و همه ی طوطی ها، خوب بریم سراغ داستان. روزی روزگاری فندق از خواب بیدارشد صدای زنگ درومد بیب بیب بیب بیب فندق زد توی سر ساعت صدای بیب بیب تبدیل شد به صدای لووووو فندق از خواب بیدار شد و گفت باید یک ساعت جدید بخرم رفت در خانه ی موزی رو زد موزی از خاب بیدار شد و رفت در را باز کند دید که فندق موزی گفت سلام فندق اینجا چیکار میکنی فندق گفت مگه یادت نمیاد موزی گفت چیو بزار یکم فکر کنم ۱ ثانیه بعد موزی گفت وایی ساعت چنده فندق گفت ده و سی دقیقه موزی گفت وقت نداری!!سریع برو همرو صدا بزن دیر میکونیم فندق گفت باشه فندق با تمام سرعت دوید نه پرواز کرد ??فندق کوکو رو خبر کرد ویکتر گردو و جوجو ی فزول و زیرک همشون رفتن جلوی در خونه در حیاط خانه وایسادند فندق گفت تاکسی یک تاکی امد فندق گفت فرود گاه ۱ساعت و ۲ دقیقه بعد فندق گفت کارت خوان دارید ،اقای راننده گفت بله ،فندق کارتو داد و گفت رمز هم ۶۵۷۵ و رفتند فرودگاه خودارشوکر دیر نکردند رفتند توی هواپیما و بعد چند ساعت به شهر زیبای مشهد رفتند هواپیما گفت به شهر زیبای مشهد خوش امدید همه پیاده شدند و فندق گفت پچه میدونین هواپیما چه شکلی بود همه گفتند نه فندق ، فندق گفت این شکلی
موزی گفت ااااااااااااا.کوکو گفت ااااااااا.همه گفتند اااااااااا.
فندق گفت میگم چرا استخر داشت
خوب همه گفتند تاکسی تاکسی بیا بیا تاکسی تاکسی بیا بیا یک تاسی امد فندق گفت بجنورد تلای سفید ۵ دقیقه بعد. فندق گفت به به پس تلای سفید اینجاست
خیلی خوشگله موزی گفت سبد خرید چک شد، کارت بانکی چک شد ،و بهترین چیز لباس ها هستند عکس موزی
ببخشی این که ویکتور، ویکتور، ویکتور گفت من اشقم سبزی است
سبزی هاش خوش مزن ها ارزن بدو بدو بدو فندق گفت منم میرم قزا بخرم کوکو گفت من میرم رنگ کوکول بخر چون مو نداریم کوکول داریم بدو بدو بدو موزی گفت منم میر کیک بخرم بدو بدو بدو بدو و باز رفتند یک خانه اجاره کردند و شمش طلا ولی شمش طلا رو اجراه نکردند خریدند رفتند این ماشینو خریدند
و با این ماشین رفتند تهران و باز برج میلاد باز گردو گفت سبد خرید چک شد کارت بانکی چک شد مجودی چک شد و خوراکی ها چکشد بدو بدو بدو بدو باز رفتند رستوران سفارش ان ها بود استیک با روکش طلا و اماده شد ان ها با لذت خوردند و رفتند خانه و دوباره روز بعدش رفتند شهر خودشان و تولد موزی بود و تولد گرفتند خوب قصه ی ما به سر رسید کلاغه فندق گفت نه طوطیه به خونش رسید خوب تا داستان دیگه خودا نگه دا به اکانت دیگم یعنی سید علی احمدی روئین سر بزنید خداحافظ