آدمها میان که برن از توی زندگیمون .
از چه زمانی همه رو رها کردم ؟
چهار یا پنج سال پیش؟
یا شاید بیشتر بود ، از وقتی رها کردم که مطمئن شدم یک غول همیشگی توی مغزم با من است .
آن روز را یادم است ، خوشحال میرفتم مطب دکتر
بی خبر از همه چیز و بعد چه شد ؟
چشمانم را که باز کردم توی دستگاه خوابیده بودم و غول تبدیل به ذرات سیاه رنگ مایع شد و از چشمانم وارد مغزم شد .
من عادت نکردم به رد شدن نور از کرکره بیمارستان ، بلکه باید میپذیرفتم. من نمونه آزمایشگاهی انسانی رایگانی هستم برای کسانی که میخواهند دانش و توانایی و قدرت خودشان رو نشان بدهند .
اما حرف زدن درمورد این موضوع هیچ چیزی را عوض نمیکند و حتی جالب هم نیست .
اول باری که در فضای بیمارستان بودم با دوستانم تماس میگرفتم و از همه چیز تعریف میکردم ، تا کی این موضوع ادامه داشت ؟
دوهفته ؟ شاید هم کمتر .
هیچ کس نمیخواهد گوش شنوای درد های شما باشد ، در حقیقت هیچ کس واقعا برایش مهم نیست چه دردی میکشی .
به راستی ، برای هیچ کس مهم نیست چه دردی را تاب می آوری .
اگر از دردهای واقعی حرف میزدم مردم مرا متهم میکردند به آدمی افسرده و امیدواری هایی که حقیقت ندارد .
دردهای غیر واقعی ، دردهای تکراری ، دردهای ترند شده ، درد های مجازی و دردهایی برای نشان دادن خود از درد واقعی لانه کرده در من ، بسیار واقعی تر و پسندیده تر بود .
پس همه مرا به حاشیه راندند و من غم هایم را به غول توی مغزم گفتم ، تا جایی که فهمیدم غول از غم من تغذیه میکند . جالب نیست ؟ غول و غم ، با حرف غ . غصه و غم ، غول و مغز .
من حذف شده ام تا جایی که فهمیدم مغزم نمی خواهد و نمیتواند بار دیگری به کسی عنوان دوست بدهد ، مغزم صمیمیتی در همان غول همیشگی پیدا کرده است .
من سقوط کرده در فضای تنهایی بود که خودم هیچگاه آن را انتخاب نکردم .
درد های واقعی هیچ گوشی را برای شنیدن ندارد .
احساس میکنم کلماتم در حال ته کشیدن است ، یا بهتر است بگویم امروز درد دارم ، درد همه وجودم را تغذیه کرده است و انگشتانم نا توان در ادامه دادن .
مجبورم بدنم را بلند کنم و دوباره بروم داخل مطب دکتر
این چندمین است ؟
نمیدانم .
تا کی باید ادامه بدهم ؟
©S.HOPE
نمیدانم .