گفتم نکنه میخواهی بیایی؟ گفت آره ... گفتم آخه چطوری بریم؟ ریحانه را چکار کنیم؟
گفت خوب میبریمش مگر این همه آدم نمیرن ماهم یکیش
گفتم عزیزم من طاقت ندارم تو اذیت بشی. میدونی چقدر سخته میدونی چقدر گرمه به خدا طاقت ندارم .
گفت فقط خودت میخواهی ثواب ببری؛ فقط خودت میخواهی بری؛
دیگه بالاخره نتونستم جوابش را بدم. خیلی خوشحال بود که میخواهیم بریم ولی بهش گفتم باید یک هفته قبل از اربعین اونجا باشیم که شلوغ نباشه و قبول کرد.
از قم ساعت ۲ و نیم ظهر راه افتادیم و با کلی ترافیک و خستگی و خوابیدن وسط راه فرداش ساعت ۱۱ رسیدیم مهران. اصلا احساس خستگی نمیکرد و پر از انرژی بود جلوی این همه مردونگی اش کم آورده بودم
سوار اتوبوس ها شدیم و یک ربع راه رفتیم ولی ما را پیاده کرد و مجبور شدیم تا مرز ۲ ساعت و نیم راه بریم. هوا گرم بود و داشتم بالا می آوردم
گفتم برگردیم ؟!
با عصبانیت گفت تا اینجا اومدیم میخواهیم برگردیم ...؟! جلوی مردونگی اش کم آورده بودم
بالاخره رفتیم و رسیدیم به مرز ولی نزدیک غروب بود
بالاخره بعد از عبور از پیچ و خم های مرز مهران رسیدیم به خاک عراق. همون وسط نمازمون را خوندیم و افتادیم دنبال ماشین گرفتن برای نجف. بعد از کلی جست و جو و عربی حرف زدن ! بالاخره سوار یک ون شدیم و به سمت نجف حرکت کردیم.
حدود ساعت یک ونیم شب بود که رسیدیم نجف و از اونجا راه افتادیم به سمت یه جایی برای خواب؛ شنیده بودم که مسجد آقای حکیم جایی برای خوابیدن داره خب رفتیم تا رسیدیم به مسجد آقای حکیم. مسجد بزرگی بود که یک حیاط بزرگ داشت و وسط حیاط قبر آقای حکیم بود و اطراف حیاط یک سری بقعه که خانم ها اونجا استراحت می کردن. فرستادمش داخل همون بقعه ها و من هم دیگه از شدت خستگی وسط حیاط ولو شدم و اینگار از دنیا رفتم تا نماز صبح.
بلند شدیم نماز را خوندیم و منتظر خانومی شدیم که با ریحانه سادات بیاد بریم برای زیارت امیرالمومنین علیه السلام. حدودای ساعت ۹ بود که از مسجد آقای حکیم رفتیم به سمت حرم وارد شارع قبله شدیم چه جمعیتی اونجا بود! شلوغ و اصلا قابل حرکت کردن نبود باز من کم آوردم
گفتم بیا برگردیم این طور نمیشه رفت سمت حرم ولی باهام دعوا کرد و
گفت اصلا خودم میرم
من با ریحانه سادات نشستیم کنار خیابون و رفت لای جمعیت. بعد حدود یک ساعت برگشت با چشمای پر اشک و نارضایتی که چرا نتونسته بره زیارت؛ خیلی ناراحت بود چون درب های حرم را بسته بودن.
با کلی نا امیدی رفتیم به سمت گاراژ نجف که بریم به سمت کربلا؛ بعد از کلی گشتن یک ماشین پیدا کردیم و به سمت کربلا حرکت کردیم
تو راه کربلا همش به من میگفت خب کدوم ستون وایسیم؟ از کدوم ستون پیاده روی مون را شروع کنیم؟ ولی من هرچی فکر میکردم دیدم ریحانه گرما زده میشه؛ بالاخره قرار شد بریم تا کربلا.
وقتی رسیدیم کربلا دیگه دل تو دلش نبود. همین طوری رفتیم به سمت حرم اباعبدالله و از موکب ها برای جا می پرسیدیم تا این که رسیدیم به یک موکب مازندرانی. خدا را شکر اونها جا داشتن رفتیم وسایل را گذاشتیم و یکم استراحت کردیم تا غروب. نماز خوندیم بعدش روضه خونی بود در موکب. شام هم خوردیم و استراحت کردیم تا خلوت بشه.
مثل مرغ سر کنده همش می رفت تو خیابون ببین خلوت شده که بریم حرم و بر میگشت داخل موکب. یکدفعه دیدم با خوشحالی اومد سمتم
گفت مجید خلوت شده بریم؟!
گفتم کجا؟
گفت بریم حرم
گفتم آخه ساعت ۱۲ شبه الان...؟
گفت خوبه بریم
قبول کردم و رفتیم
رسیدیم حرم دیگه هردوتایی باورمون نمیشد. بین الحرمین خلوت بود نسبت به جمعیت اون موقع رفتیم داخل حرم. خیل خلوت بود و راحت رسیدیم به قبر اباعبدالله علیه السلام. خیلی راحت زیارت کردیم و برگشتیم. دیگه شب پیاده برگشتیم به موکب و استراحت کردیم.
نماز صبح بلند شدیم نماز را خوندیم و دوباره استراحت کردیم. جمعیت زیادی به سمت حرم می آمدن. خیلی شلوغ بود
بهش گفتم برگردیم
گفت آخه الان ؟ چند روز دیگه باشیم
گفتم اوضاع به نظر خوب نمیاد و شاید گیر کنیم ؛ انشاالله سال دیگه دوباره میاییم
قبول کرد و دیگه کم کم برگشتیم
و حالا امسال ...
کلی حسرت به دلم موند که چرا به حرفش گوش نکردم و چند روز بیشتر نموندیم
حالا فهمیدم
الفرصة تمرٌّ مرَّ السحاب ...
یعنی چی: حالا فهمیدم همیشه هم به این راحتیا اجازه زیارت نمیدن
حالا هر دوتامون با عشق امام ٍ«#حسین» علیه السلام عاشق تر شدیم و عین دیونه ها گاهی به یاد اون سفر میخندیم؛ گاهی گریه میکنیم و گاهی خیره میشیم
حالا ما موندیم و این عکسها