یادت میآید! وقتی بچه بودی در تهران که بودی، یکروز حوصلهات سررفته بود به مادرت گفتی که میخواهی بروی بیرون. مادرت گفت نه الآن پدرت میآید میرویم بیرون. اما صبر نکردی لباست را پوشیدی و رفتی. مادرت داشت داد میزد که نرو. اما تو با بی اعتنایی رفتی. نتوانست جلویت را بگیرد. بعد از ظهر بود. داشت هوا تاریک میشد میخواستی تا خانه خالهات تنها بری آن همه راه را با پای پیاده بروی. هوا تاریک شد. ترسیدی!! ترسیدی از دست دادن. ترسیدی از تنها شدن از بیسر پناه شدن. ترسیدی از اینکه هیچوقت نتوانی خانوادهات را ببینی. برگشتی. در راه برگشت داییات تو را دید و تو را سوار موتور کرد. وقتی برگشتی خانه دیدی که اشک از چشمان مادرت سرازیر شد. پدر عصبانی، کمربند به دست میخواست کبودت کند اما داییات مانع شد. اشکهای مادرت را هیچوقت فراموش نکردی. برای اولین بار طعم تلخ از دست دادن را چشیدی. فهمیدی بدون خانوادهات در کودکی نمیتوانی دماغت را بالا بکشی. فهمیدی دنیای بیرون خیلی بیرحم تر از چیزیست که فکرش را میکردی!