ویرگول
ورودثبت نام
seyedreza hoseini
seyedreza hoseiniمن اینجا روزمرگی خودم رو می نویسم و ژورنال نویسی میکنم
seyedreza hoseini
seyedreza hoseini
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

گم شدن

یادت می‌آید! وقتی بچه بودی در تهران که بودی، یکروز حوصله‌ات سررفته بود به مادرت گفتی که می‌خواهی بروی بیرون. مادرت گفت نه الآن پدرت می‌آید می‌رویم بیرون. اما صبر نکردی لباست را پوشیدی و رفتی. مادرت داشت داد میزد که نرو. اما تو با بی اعتنایی رفتی. نتوانست جلویت را بگیرد. بعد از ظهر بود. داشت هوا تاریک میشد می‌خواستی تا خانه خاله‌ات تنها بری آن همه راه را با پای پیاده بروی. هوا تاریک شد. ترسیدی!! ترسیدی از دست دادن. ترسیدی از تنها شدن از بی‌سر پناه شدن. ترسیدی از اینکه هیچوقت نتوانی خانواده‌ات را ببینی. برگشتی. در راه برگشت دایی‌ات تو را دید و تو را سوار موتور کرد. وقتی برگشتی خانه دیدی که اشک از چشمان مادرت سرازیر شد. پدر عصبانی، کمربند به دست می‌خواست کبودت کند اما دایی‌ات مانع شد. اشکهای مادرت را هیچوقت فراموش نکردی. برای اولین بار طعم تلخ از دست دادن را چشیدی. فهمیدی بدون خانواده‌ات در کودکی نمی‌توانی دماغت را بالا بکشی. فهمیدی دنیای بیرون خیلی بی‌رحم تر از چیزیست که فکرش را می‌کردی!

گم شدناز دست دادنگمراهی
۱
۰
seyedreza hoseini
seyedreza hoseini
من اینجا روزمرگی خودم رو می نویسم و ژورنال نویسی میکنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید