موضوع چالش کتابخوانی این ماه طاقچ راجع به یکی از کتاب های پر فروش سال ۱۴۰۱ هست.
کتابی که من انتخابش کردم "کتابخانه نیمه شب" ترجمه مینا صفری از انتشارات میلکان هست.
فکر کنم خیلی ها اسمش رو شنیده باشن و راجع به داستان تکون دهنده کتاب تعریف های زیادی شنیده باشن. از نظر من این کتاب داستان جذابی داشت، ارزش یکبار خونده شدن رو داشت. بعید میدونم کسی از خوندن این کتاب پشیمون بشه. هر کسی یک تیکه ش رو میپسنده. چیزی که من رو برای خوندن کتاب ترغیب کرد نوشته ی پشت کتاب بود و خب تجربهی خوبی هم بود. نیمهی دوم کتاب رو تقریبا یک نفس و پشت سر هم خوندم. صادقانه بگم نمیتونم بگم تکرارنشدنی بود و عاشقش شدم، اما از خوندنش لذت بردم و اگر بخوام بهش نمره بدم ۷.۵ از ده رو میدم بهش.
در ادامه راجع به داستان کتاب توضیح دادم که همون قسمت ابتدایی مشخص میشه اما اگر نسبت به اسپویل خیلی حساسين رد کنین.
داستان راجع به دختری نسبتا افسرده به اسم نورا هست که تصمیم به خودکشی میگیره. توی همین موقع سر از جایی به اسم کتابخانه نیمه شب در میاره.
کتابخانه نیمه شب جایی پر از کتاب هستش که هر کدوم از این کتاب ها زندگی نورا رو توی یک دنیای موازی دیگه نشون میدن. جایی که میتونی تصمیم هات رو عوض کنی و زندگیشون کنی، حسرت راه های نرفته به دلت باقی نمونه، و شاید شخص کاملا متفاوتی بشی، جواب سوال هات رو پیدا کنی و تک تک شخصیت های خودت رو بشناسی...
خیلی از ما جاهای مختلف زندگی مون تصمیم هایی گرفتیم که ازشون پشیمون شدیم، یا حتی اگر که پشیمون نشدیم همیشه این فکر باهامون هست که اگر اون یکی راه رو انتخاب میکردم چی میشد؟ چیزی تغییر میکرد؟ زندگی شاد تری داشتیم؟ یک تصمیم تا چه حد میتونه زندگی ما و خودمون رو عوض کنه؟ باید دید.
یک سری از این بخش ها واقعا با نورای کتاب همزاد پنداری میکردم. و فکر میکنم هر کدوممون توی یک زندگی حداقل میتونیم خودمون رو داخل نورا ببینیم.
در ادامه قسمت هایی از متن کتاب آورده شده:
"همه چیز را کاملا عمیق و شدید احساس میکرد. هر ذرهی شادی و غم. یک لحظه ممکن بود هم سرشار از لذت باشد و هم سرشار از درد، انگار که این دو حس مثل پاندولی متحرک به همدیگر وابسته بودند. یک پیاده روی ساده به بیرون خانه میتوانست احساس غم سنگینی به دلش بیندازد، صرفا به این خاطر که حین پیادهرویاش خورشید پشت ابر پنهان شده.
دقیقا در نقطه مقابل، ملاقاتش با سگی که مشخصا از دیدن او خوشحال بود میتوانست چنان احساس سرخوشی محضی در او ایجاد کند که بخواهد همان لحظه از شادی آب شود و توی زمین فرو برود. در آن زندگی نورا کتاب اشعار امیلی دیکنسون را روی میز کنار تختش داشت ورفهرست آهنگی به اسم سرخوشی شدید و یکی دیگر به اسم مرهمی برای دوباره ساختنم، وقتی در هم شکسته ام ساخته بود."
"چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعا تموم بشه. حتی اگه یه مهرهی سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. اگه یکی از بازیکنها فقط یه سرباز و شاه داشته باشه، باز هم بازی هنوز ادامه داره. حتی اگه تو اون سرباز باشی، که همهمون همینیم باید این رو به خاطر بسپری که مهرهی سرباز جادوییترین مهره شطرنجه. ممکنه کوچیک و معمولی به نظر برسه، اما اینطور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست، مهرهایه که میتونه وزیر بشه. تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری جلو. خونه به خونه. وقتی هم به سمت دیگه برسی، هر قدرتی که بخوای بهدست میآری."
"زندگی الگوهای متفاوتی داره. ریتم داره. وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحت کننده یا شکست یا ترسمون نتیجهی بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهی اتفاقات نتیجه اون شیوه خاص زندگی کردنه، نه نتیجه صرفا زندگی کردن. منظورم اینه که اگه میفهمیدیم هیچ شیوهی زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همه چیز خیلی ساده تر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازه ای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم."
و امیدوارم که هممون این رو بفهمیم که میتونیم قدرتمند ترین مهره شطرنج باشیم ، که شادی کنار غم معنا پیدا میکنه. که غم همیشگی نیست. سخته، ولی شاید اگه یادش بگیریم زندگی ساده تر باشه و روزامون روشن تر.
کتاب رو میتونین از اینجا خریداری کنین.
یا روی لینک زیر کلیک کنید.
https://taaghche.com/book/118772.