یکی از لذت های دنیا گشت زدن توی باغ های پر از گله. و از اون لذت بخش تر چیدن گل ومیوه است. الان فصل گل محمدی است و چیدن گل محمدی خودش یک فرایند هیجان انگیزه.

اول که وارد باغ میشید، بوی لطیف گل محمدی میپیچه توی مشامتون، دوست دارید هی عمیق و عمیق تر نفس بکشید، دوست دارید یک فیلتر بوی گل محمدی سر در مجرای تنفسیتون بزارید که همیشه این بوی لطیف توی مغزتون بپیچه. ماه ها برای اینکه قطره قطره آب ها پای هر کدوم از این بوته های گل بریزه زحمت کشیده شده.

پسر بچه یک پرِ گل رو دستش گرفته و میگه؛ یعنی اگه زیاد بوش کنم بوش تموم نمیشه؟!
میگم؛ نه اینم مثل آینه است که هر چقدر خودتو توش ببینی کم نمیشه. اینا که مثل موبایل نیستن شارژشون تموم بشه :)
ما آدمایی که تو تهران بزرگ شدیم هیچ وقت معنای خالص زندگی رو درک نکردیم. بخش زیادی از زندگی در تعاملات انسان با طبیعت رقم میخوره، در حساب و کتابی که توی این تعامل هست و سرریز میکنه توی بقیه ی ابعاد زندگی. ما بعد از ترافیک های طولانی نهایتا از اتوبان مدرس گذشته باشیم و یک بادِ به برگ و درخت خورده ای، به صورتمون سیلی زده باشه و فکر کرده باشیم که ته طبیعت گردای جهانیم. وگرنه کمتر پیش اومده که خودمون رو درگیر فاصله ی لازم برای رشد درخت، لطافت گلبرگ، معادله ی ابر و آسمان و آب و کشت کنیم یا رشد یک شاخه و مراحل بزرگ شدن و میوه دادن یک درخت رو هر روز دیده باشیم.
حالا اینا به چه درد میخوره؟
زندگی توی طبیعت، زندگی با طبیعت، ما رو مجبورمیکنه که فرق گل هاو گیاه ها رو از هم بفهمیم، پس باید خوب تر نگاه کنیم. چشم به آسمان و آب و دمای هوا که روی دیر رسیدن و زود رسیدن گیاه تاثیر میزاره یا تمام میوه ها رو سرمازده میکنه، خیلی قاطع به ما یادآوری میکنه که حساب و کتاب دنیا دست خداست :) حتی اگه علم خیلی پیشرفت کرده باشه.
و خیلی چیزای دیگه که حتی گاهی نوشتن ازش از ارزشش میکاهه.