ویرگول
ورودثبت نام
Fatemeh Mojab
Fatemeh Mojab‌
Fatemeh Mojab
Fatemeh Mojab
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

طبیعت بیجان، با خاطرات زنده

قبل از جنگ کتابی می‌خواندم با عنوان «طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو». -می‌گویم قبل از جنگ و فکر می‌کنم مگر چقدر زمان گذشته! انگار خاطرات قبل از این ۱۲ روز مال ۱۲ ماه پیش بوده، آن‌قدر که حجم اتفاقات این مدت زیاد بود و ناگهان از روند معمول زندگی‌هامان دور افتادیم... بگذریم،- نویسنده‌ی کتاب، مارک دوتی، از توصیف اشیاء ساکن و بی‌تغییر در نقاشی‌های طبیعت بیجان رسیده بود به اشیائی که در زندگی خودمان جمع می‌کنیم. او و شریک زندگی‌اش به خریدن اشیاء قدیمی از حراجی‌ها علاقه داشتند و بعد از مدتی کل خانه‌شان با آنها پر شد. جایی از کتاب، اتاق زیر شیروانی خانه را توصیف می‌کرد که حکم انباری را داشت با راهروهایی از وسایل شخصی قدیمی یا خریده‌شده از حراجی‌ها. وسایلی که بارشان سنگینی می‌کرد اما نمی‌توانست ازشان خلاص هم شود. دوتی از تناقضی ذهنی حرف می‌زد بین میل به آزادی و رها کردن، و میل به ماندن، به حفظ پیوندها و ریشه دواندن.

«هر جزء آن خرمن بالای پله‌ها به خودی خود جذاب است؛ در کنار هم اما شرمسارت می‌کنند و از پا درت می‌آورند. مانده‌ام اگر یکهو همه‌شان با هم نابود شوند، دود شوند و به هوا بروند، چه حسی خواهم داشت؟ اصلاً دلم برای هیچ کدامشان تنگ می‌شود؟ یا نه، نفس راحتی خواهم کشید؟

...

... یا شاید هم نوعی دیگر از تعادل که دست یافتنش ساده‌تر است: تعیین حدِ کافی بودن. رسیدن به حدّی پذیرفتنی از درهم‌ریختگی با تمیز کردن اتاقک زیر شیروانی.»*

آن زمان که کتاب را می‌خواندم به وسایل مختلف خودم فکر می‌کردم و دغدغه‌ی همیشگی‌ام که چرا این‌همه چیز را یادگاری نگه می‌دارم؛ یک‌سری یادداشت و دفترهای خاطرات که چندان هم دلم نمی‌خواهد سراغ‌شان بروم، وسایلی که بعضا ممکن است خاطرات تلخی را تداعی کنند، کتاب‌هایی که صرفا دلم نمی‌آید بدون تورقی دیگر به جایی اهدایشان کنم اما همچنان در ردیف پشتی کتاب‌خانه‌ام خاک می‌خورند...

اما «آن زمان» هنوز جنگی در کار نبود.

در این چند روز جنگ، به این فکر می‌کردم که دلم نمی‌خواهد جایی بروم. نه اینکه بگویم نمی‌ترسیدم و هیچ‌وقت نخواستم جای آرام‌تری باشم، اما بودن در اتاقم و بین اشیاء آشنا، نوعی حس امنیت بهم می‌داد. با این‌حال گاهی فکر می‌کردم اگر قرار بر رفتن باشد، جدای از وسایل ضروری چه چیزی با خودم می‌برم؟ در یکی از حملات به منطقه‌ای مسکونی در تهران، عکس دختر بچه‌ای را دیدم با احتمالا مادرش در حال دور شدن از آن محل، کیفی بر دوش دارد ولی عروسکی که بغل گرفته جلب توجه می‌کند؛ چیزی که برای کودک ارزشمند است و شاید به او حس امنیت می‌دهد. فکر می‌کردم عروسک من چیست؟

نقاشی «طبیعت بیجان با دسته‌گل و جمجمه» اثر آدرین ون اوترخت
نقاشی «طبیعت بیجان با دسته‌گل و جمجمه» اثر آدرین ون اوترخت

دوتی می‌نویسد: «نخستین پرده‌های هلندی طبیعت بیجان جلوه‌ی وفور نعمت‌اند.»* نقاشی طبیعت بیجان در قرن ۱۷ در اروپا و به‌خصوص هلند رواج بیشتری یافت. در دوره‌ای که رفاه و ثبات نسبی حاکم شده بود. اما یک سبک از این نقاشی هست به اسم ونیتاس (در لاتین به معنی پوچی و بیهودگی)، که در آن نقاش در کنار میوه و جام شراب و اشیاء معمول طبیعت بیجان، نمادهایی از گذر عمر و مرگ هم قرار می‌دهد؛ ساعت شنی، جمجمه و مانند این‌ها. پیام ونیتاس این بوده که این رفاه و خوشگذرانی و دستاوردها همه فانی‌اند، که مرگ را به یاد داشته باشید (Memento Mori)!

مشخصا ما در میانه‌ی جنگ نیازی به این یادآوری نداشتیم! البته که نویسنده هم رنج و سوگ خودش را داشت، اما احتمالا جنگ ندیده بود یا حداقل موقع نوشتن کتاب، تناقضش با اتاق زیر شیروانی را با ذهنیتی از ثبات و امنیتِ خانه‌اش می‌کاوید؛ در شرایطی که مجبور نشده خانه‌اش را ترک کند، یا هر شب با این فکر نخوابیده که نکند فردا این سقف -به همراه اتاق طبقه بالا و تمام آنچه انبار کرده- بالای سرش نباشد. اما در شرایط جنگ، و حتی وقتی آتش‌بس برقرار شده و شب‌ها با خیال نسبتا راحتی می‌خوابی، جور دیگری به قضیه فکر می‌کنی.

چند سالی است که با تاکید بر کلمه «سبک‌باری» در ذهنم، سعی می‌کنم آرام‌آرام برخی وسایل قدیمی را دور بریزم و برای اینکه دلم راضی شود، ازشان عکس می‌گیرم. به نظرم در نهایت یک فولدر عکس روی یک فلش، کار همان اتاق زیر شیروانی را می‌کند. همان‌جایی که ممکن است مدت‌ها بهش سر نزنی، اما صرف وجود داشتنش در پس ذهنت و کنج دلت یک دلگرمی است. دلم می‌خواهد بمانم، در اتاقم بمانم بین تمام کاغذها و کتاب‌ها و وسایلی که هنوز تبدیل به عکس نشده‌اند. اما اگر ناچار به رفتن شوم آن فلش حکم همان عروسک را دارد که -اگر فرصت داشته باشم- لحظه آخر بهش چنگ می‌زنم و با خودم می‌برم.

«من پابند آن دیسِ بندخورده‌ی سال‌دیده شده‌ام، میخ‌شده در جای خودش، ارزنده، یکه، آسوده. اگر یادآور فقدان است -فقدان مادر و معشوقی که بادِ یغماگرِ زمان با خود بردشان- همان‌قدر هم نشان چیزی است که می‌شود نگهش داشت: حس و حال خانه، استمرار، خاکی که می‌توانیم در آن ریشه بدوانیم.»*

* نقل‌قول‌ها از کتاب «طبیعت بیجان با صدفها و لیمو»، نوشته مارک دوتی، نشر گمان

پ.ن. همین پست رو در بهخوان هم گذاشته بودم ولی نتونستم به اون صفحه (و به صفحه کتاب در سایت نشر گمان) لینک بدم، چون در اون صورت پست تبلیغاتی محسوب می‌شد!

معرفی کتاب
۰
۰
Fatemeh Mojab
Fatemeh Mojab
‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید