با نزديك شدن به روزهاي آخر سال به فكر تدارك يك سفر بودم، سالي پر از افت و خيز، پر از بحران هاي پيچيده را پشت سر گذاشته بودم و تحول بزرگي در سبك زندگي ام ايجاد كرده بودم، خيلي نياز داشتم چند روزي بي خود و بی خودی، هيچ جایی باشم؛ نياز به تنهايي ولي تنها نبودن!
به نظرم رسيد بهترين سفري كه جواب اين نياز را مي دهد، سفري است نه بي همسفر، ولي بي همراهي خانواده و بي همراهي دوستان هميشهگيِ خوب و نیز به جايي تا حالا ندیده.
به تازگي دوستي دلنشين پيدا كرده بودم از نظر سني دور اما از نظر فكري نزديك...
به دعوت و ميزباني او، راهي زادگاه اش لاهيِجان شدم؛ شهري كه از زيبايي اش شنيده اما نديده بودم.
سفرم همانطور كه مي خواستم آغاز شد..
تنها در راه، پيوستن به دوستي همفكر و خانوادهي او كه تاكنون ملاقات نداشتم، به شهري كه فقط وصف شورانگيزي آن را شنيده بودم.
رفته بودم كه ببينم؛
طبيعت گيلان، معماري شهر قديمي و مردماني كه قرار بود از نزديك معاشرت كنم.
رسيدم؛
دوستم و همسرش كه اولين بار بود ملاقات ميكردم، به استقبال آمدند،
به خانه كه رسيديم به صرف يك قهوه تركِ دست پخت آقاي خانه مهمان شدم، مطبوعيتي كه در روزهاي بعد هم چشيده ميشد :)
ديدن اين زوج و رابطه بين آنها برام جالب بود
خانوم، زني مهندس عمران، هنرمند، خانه دار، فعال و با تجربه و متخصص در رشته تحصيلي خود كه در دوران بازنشستگي، يك مهندسي كامپيوتر هم گرفته!
با اين نيت كه در دوران تحصيلي دختر كوچكش كه فاصله سني دوري با او دارد، فضاي خانه همچنان رنگ و بوي درس و تحصيل داشته باشد و خودش هم به خاطر نزدیکی بیشتر با دخترك، نسل همسن او را بيشتر لمس كند، در بازنشستگي اقدام به تحصيل مجدد كرد و موفق هم بود. در اين سن، علاقه و اشتياق به يادگيري، برنامه ريزي بهينه براي استفاده مفید از زمان، هيجان، فعاليت و پرتكاپويي در روحيات اين دوست جانم موج ميزند.
اما همسر او، مردي تحصيلكرده معماري، باتجربه و پركار در پروژه هاي عمراني، اما ديگر كمي بيمار و خسته!
مردي كه برعكس خانوم هيچ عجله اي براي زندگي نداشته و ندارد، زندگي به آرومي در همين لحظه با همين قهوه ترك و همين هایی كه هست.
هر دو عاشق زندگي ولي با دو رويكرد متفاوت
همراهي اين دو با اين روحيات متفاوت، اين همه سال، و پرورش ٣ فرزند كه حالا هريك بزرگي شده اند و در حال تحصيل و زندگي در كشوري پيشرفته، دور از اين دو، اما همه انگيزه اين دو هستند، برام بسيار جالب بود.
اينكه چگونه توانستند با اين همه تفاوت همچنان به قولي طفل درونشان را زنده نگه دارند و در عين حال كه تفاوت هاشون را شوخي مي كنند، نگاه زيبا، همراهي، دلگرمي، ذوق و انگيزه زندگي هم باشند؟!
من چقدر بلد شدم زندگی کنم؟
دوست ديگري حدود ٥٥ سال سن، كه از ١٦ سالگي براي تحصيل و بعد زندگي، مقيم فرانسه بود، هم مهمان يكروزه اين زوج زيبا بود. او نيز به گونه اي ديگر از تفاوت هايش با همسر فرانسوي و فرزندان كاملا فرانسوي شده مي گفت، و رويايي كه براي زندگی بازنشستگي در ايران به سر مي پروراند و اشتياق به بودن با گرمي این مردم و خوردن همين سبزي خوردن روي ميز غذا !
يك ناهار و يك بعد از ظهر گيلكي با جمع خانواده ٢٥ نفره، دوست لاهيِجاني گذروندم.
صميميت فضاي اين خانواده و حل شدنم بين غريبه هاي آشنا، حال خوبي بود.
بعد از ناهار، برادرجان دوستم، در وسط همه شلوغي ها، دست را زد زير سر و همانجا خوابيد!
وقتي خاطره اي را از اين سبك خوابيدن او برايم تعريف كردند، در عين حال كه خيلي تعجب كردم، متوجه شدم آدم هاي مشابه به من يا حتي بدتر هم وجود دارند كه از فرط فشار عصبي و رواني، خواب جلودارشان نيست!!
و خواب چقدر خوب می تواند به آدم کمک کند!
خاطره اين بود كه گويا دختر ١٧ سالهشان را براي مهاجرت به كانادا در فرودگاه بدرقه مي كردند، كه متوجه ميشوند ويزا اشكالي دارد و امكان خروج و پرواز نيست، درجا در حاليكه سايرين از استرس و فشار اعصاب نمي دانستند چه كنند، مي گويند من بايد نيم ساعت بخوابم!! و مي خوابند! و بعد از خواب، چاره انديشي و حل مساله را انجام مي دهند!
سفر به جايي با همراهي آدم هايي كه سال ها آنجا زندگي كردند بزرگ شدند و خاطره دارند، اين شانس رو به آدم ميدهد كه بيشتر و ناب تر ببيند
و من اين خوش اقبالي را در اين سفر داشتم.
يك روز آقاي همسر دوست جان، با همه كمردرد و ناتواني در راه رافتن، ما رو به طبيعت نابي كه كمتر توريستي مي تواند بداند همچين جايي وجود دارد، برد و لذت عكاسي هم همراهم شد?
مردابي بي نام، جاده تابستان نشين املش و جاده كوهی لاهيجان به لنگرود و بازار ماهی فروشان لنگرود برای دیدن خوب بود.