فقط مرگ است که می تواند به زندگی معنا بدهد . چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد ، معنا هم ندارد . بعلاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد ، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد ، هویتی هم وجود ندارد.
برای چالش کتابخوانی طاقچه تصمیم گرفتم این کتاب را بخونم ولی برخلاف تعریف هایی که از این کتاب شنیدم ، اصلا از این کتاب خوشم نیومد و خب به کسی هم پیشنهاد نمیکنم. البته هستند کسانی که ممکنه این کتاب را دوست داشته باشند.
داستان کتاب درباره مردی به اسم جان هست که روزنامه نگار یک مجله هست و تصمیم میگیره برای تعطیلات به لندن برگرده و اوقاتش را با خانواده اش بگذراند. در همین حین بدلیل تغییرات فیزیکی که در بدنش بوجود آمده تصمیم می گیره بره پیش دکتر و از آنجا مشخص میشه که یک بیماری عفونی گرفته و باید تحت ازمایش و معالجه قرار بگیره و داستان از اینجا شروع میشه ....
«یادم میآید یک بار گفتی اگر آدم در مقابل مرگ به دین رو بیاورد، این نشاندهنده سقوط شخصیتش است.» جان لبخند موذیانهای زد: «آدمی که دو کلمه فلسفه خوانده تمایلات آتئیستی پیدا میکند، ولی آدمی که فلسفه را با عمق بیشتری خوانده باشد، تمایلات دینی پیدا میکند... نه. من مذهبی نشدهام. دین و بیدینی هر دو به یک اندازه خطاست. چیزی که الآن برای من مهم است، امکانهای مختلف است. الآن مجبورم بروم سراغ سؤالهای اساسی. گمان نکنم هیچ وقت دچار این خطا بشوم که خیال کنم جواب نهایی را پیدا کردهام. منظورم از سقوط شخصیت همین بود. نمیتوانم وانمود کنم که با مرگ کنار آمدهام یا آن را پذیرفتهام. کنار نیامدهام. ولی این جور مشکلات لاعلاج ذهنی نتیجهاش ترس نیست. در درجه اول ترس نیست. سردرگمی است. کنجکاوی توأم با سردرگمی است. نمیتوانم بپذیرم که همه چیز... همه چیز بستگی به این مسائل دارد، ولی من نمیتوانم برای این مسائل جوابی پیدا کنم. درواقع تنها چیزی که به طور قطع میدانم این است که هیچ وقت نمیتوانم جواب اینها را بدانم. این چیزی است که تحملش را ندارم.
انتظارم از مقابله با مرگ کاملا متفاوت از چیزی بود که در این کتاب خوندم و بنظرم خیلی کتاب های بهتری هستند که این مواجهه و مقابله با مرگ را بهتر به تصویر می کشند. نویسنده بعنوان یک فیلسوف خیلی تلاش کرده بود که مفاهیم فلسفی را در قالب یک رمان به مخاطب ارائه کنه ولی متاسفانه ارتباط و هماهنگی میان سیر داستان و دیالوگ های میان شخصیت ها و صحبت های فلسفی که میان جان و کی یر شکل می گرفت وجود نداشت و کار را اصطلاحا خیلی لوس می کرد. اینجوری هست که خواننده کتاب از یک فضای خیلی ساده و کلیشه ای و حتی مبتذل (بیان یکسری مطالب در کتاب داستانی فلسفی بنظرم ناجور بود) یکدفعه وارد فضای فلسفی و فکری میشه و خواننده کتاب هیچ پیش زمینه و آمادگی ذهنی نداره.
خیلی وحشتناک است که آدم تمام عمرش را صرف کاری کند که هیچ لذتی برایش ندارد و فقط به این دلیل آن را انجام میدهد که به چیز دیگری برسد که تازه آن چیز دیگر هم هیچ ارزشی ندارد! هیچ کس دوست ندارد این طور باشد! تو هم نباید انتظار داشته باشی این طور باشند. پس باید خیال کنند این کاری که بخش عمده وقتشان را صرفش میکنند مهم است. ارزش دارد.
بنظرم فضای داستانی ، دیالوگ ها و حتی کاراکترهای داستان خیلی تصنعی و دم دستی و حتی خیلی دور از ذهن بودند و اصلا واقعی نبودند و همین تو ذوق خواننده میزنه بنظرم ؛ مثلا یک خانواده ایده آل و فهمیده و تحصیل کرده که همه موفق هستند ، همه خوشحال هستند و .... موضوع اصلی این کتاب ، مرگ هست اما متاسفانه من در خلال یادداشت های نویسنده ، حضور مرگ را حس نکردم ، ترس را حس نکردم . رویارویی با مرگ را بیشتر در کتاب "آخرین روز یک محکوم" ویکتورهوگو بیشتر حس کردم .
اضطراب وقتی معنا دارد که راه دیگری هم وجود داشته باشد. با خودت میگویی: چه اتفاقی میافتد؟ این یا آن؟ چه کار میشود؟ فلان یا بهمان؟...ولی وقتی که ته قضیه معلوم است و راه دیگری هم وجود ندارد، همه این سؤالها محو میشود. دیگر عدم اطمینانی وجود ندارد. بهعلاوه آدم احساس امنیت پیدا میکند. حالا شاید این حرفم تناقض به نظر برسد. ولی آدم تکلیفش با خودش معلوم است. میداند که کاری ازش ساخته نیست. هر کاری هم که بکند، مسیر اتفاقات تغییری نمیکند. باری از روی دوش آدم برداشته شده. این خودش باعث میشود آدم راحتی خیال داشته باشد. یک راحتی خیال خیلی غمانگیز.» «خب این هم ظاهراً یکی از حقههای طبیعت است. آدم را آماده میکند که سرنوشتش را بپذیرد.»
در خصوص ترجمه باید بگم که ترجمه عالی و بی نقص و روان بود . تنها نکته ای که از این کتاب خوشم اومد ، به تصویر کشیدن چگونگی واکنش و مقابله هر یک از اعضای خانواده با بیماری و مرگ در جایگاه و نقش خودشون هست . در کل باید بگم که کتاب خیلی بهتر میتونست نوشته بشه و مخاطب را بیشتر درگیر خودش بکنه.
برای خرید و مطالعه کتاب به لینک زیر مراجعه کنید :