Shabnam
Shabnam
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

عاقبت من و مگان

حدود دوسال پیش متنی راجع به مدیرم مگان که داشت از شرکت ما میرفت نوشتم. اون موقع از رفتن مگان ناراحت بودم و متن روهم در تعریف و تمجید خصوصیات خوب مگان و کارای خوبش نوشتم. البته الان هم که خوندمش هنوز با حرفایی که زدم موافقم.

رابطه کاری مگان و من بعد از رفتنش هم ادامه پیدا کرد و خیلی عوض شد و بخاطر همین دوست دارم که ته ماجرا رو هم بگم.

من حدود ۹ ماه بعد دوباره شروع کردم کار کردن با مگان توی شرکت جدیدی که اون رفته بود. در واقع خودش بهم پیشنهاد کار داد و من هم با گذروندن چندتا مصاحبه راحت کار رو گرفتم. کار پیشنهادی مشابه کار قبلیم بود با حقوق خیلی بهتر و مهمتر از همه ریموت بود. معنیش این میشد که من میتونستم از پورتلند برم لوس آنجلس که شهر آفتاب وچهره های آشناست. البته رفتن به لوس آنجلس فقط چند ماه بود که برای من معنی پیدا کرده بود. من تازه گرین کارت گرفته بودم و قبلش اصلا رفتن به اونجا ممکن نبود. ولی بعد از گرین کارت فقط پیدا کردن یه کار خوب مهم بود که دستان پرتوان هستی اون رو حاضر و آماده و پخته در دامن بنده انداختن.

من بخاطر همه چی هیجان زده بودم غیر از برای کار کردن دوباره با مگان. واقعیت این بود که مگان مایکرو منیجر بود و بعد از رفتنش هم این موضوع خیلی بیشتر مشهود شد. بعد از رفتنش همه چی خیلی راحت تر و بدون استرس پیش میرفت. اون حس ناراحت و مزاحمی که انگار همیشه یکی داره تو رو میپاد دیگه نبود. اصولا مگان ضمن اینکه هواتو داشت،. تو همه چی زیادی دخالت میکرد که وقت آدم رو زیاد میگرفت. خیلی وقتا با اینکه من میدونستم دارم چی کار میکنم و نتیجه کار هم خیلی خوب بود،‌ مدت زمانی زیادی رو باید صرف دادن جواب دادن به سوال های تمام نشدنی میکردم و همه اینها بعد از رفتنش رفع شد. من اینو همیشه میدونستم ویه جوری توی ۴ سال تونستم با صحبت و نشون دادن اینکه بلدم کارم رو انجام بدم اثرات مایکرو منجمنت رو کم کنم.

توی کار جدید که دور از هم بودیم،‌ تقریبا هر روز رابطه ما بدتر شد. البته من از روز اول یه حالت دفاعی داشتم و هر سوال و جواب اون به نظرم دخالت زیادی میومد. دور بودن هم هیچ کمکی نمیکرد. هر از ۲ ۳ ماه که توی سفرهای کاری همو میدیدم یکم رابطمون بهتر میشد و دوباره به وضعیت قبل برمیگشت. البته من خیلی تحت تاثیر مایکرو منیجمنت مگان بودم. توان صحبت کردن با مگان و توضیح دادن نداشتم. به نظرم خودش باید میفهمید. توی کار قبلی انگار جون داشتم و انگیزه. یا شایدم خیلی تحت تاثیر خصوصیات خوبش بودم. شاید هم کار قبلی که توی آفیس بود من تونستم با آدمهای خیلی بیشتری و در تیم های مختلف رابطه کاری خوبی ایجاد کنم. توی کار ریموت اینکار خیلی سخت تر بود و رابطه کاری من خیلی محدود شده بود به مدیرم. بعد از یکسال و بدتر شدن اوضاع من تصمیم گرفتم کارم رو ول کردم.

وقتی از کار اومدم بیرون از مگان خیلی بدم میومد که انقدر حس منفی لزومی نداشت. دلیلش این بود من زیادی مگان رو برای خودم خوب کرده بودم. درواقع انگار تصمیم گرفتم چند تا خصوصیت مثبت و کارهای تاثیر گذاری که کرده بود رو ببینم و مدیریت مایکرو و خصوصیاتی که دوست نداشتم رونه . اگر هم تعریف و تمجیدی از کارهاش میکردم، احتمالا معنیش اینه که اون خصوصیات برای من ارزشن و یا شاید چیزی توی من مشابه اون خصوصیت وجود داره که باید ابراز شه. من تمام مگان رو دوست نداشتم و همه کسی که بود رو نمی پسندیدم. اون رو خیلی بالا بردم. و به خاطر همین هم آخرش اون رو خیلی پایین اوردم.

دفعه بعد اگر بخوام از کسی تعریف و تمجید کنم اول مطمئن میشم که همه کسی که هست رو ببینم و واقعی تر باشم.

(مگان ردیف پایین وسط نشسته)


دلنوشهمدیریت مایکروکار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید