اینکه چرا به دنیا آمدم؟! سوالی بود که از وقتی که توانستم به درک و فهمی از جهان و من برسم تا سالهای زیادی از خودم می پرسیدم.
آیا تنها بخاطر برخورد دو سلول تخمک و اسپرم و بدون هیچ برنامه و هدفی به دنیا آمده بودم؟
مدتها فکر می کردم تنها به واسطه ی یک شب معاشقه معمولی بین زن و مردی که بعدها پدر و مادرم شده بودند و من به گفته خودشان از دستشان در رفته بودم بدنیا آمدم؟
در دوران کودکی و نوجوانی بزرگترین سوالم و بیشترین آسیبی که به روحم رساندم یافتن پاسخ این پرسش بود که چرا بدنیا آمدم؟آیا بودن من در این جهان مفید و الزامی بود یا نه؟
گاهی فکر می کردم خب قبل از من برق و ماشین بخار و الکل و....اختراع و کشف شدند،پس قرار هست من چه چیزی را اختراع یا کشف کنم؟
از کجا آمده ام،آمدنم بهر چه بود؟...
بعد از گذشت سالهای زیاد و فراز و فرودهای بیشمار بلاخره پاسخ را پیدا کردم.
بی اذن خدا برگ از درخت نمی افتد
یعنی اینکه پدر و مادرم تنها وسیله ی بوجود آوردن من بودند و نه مختار اینکه من باشم یا نباشم و چقدر دوست داشتم که به آنها بگویم خودشان را سرزنش نکنند که چرا من از دستشان در رفته ام؟البته بعد از این همه سال و در زمانی که آنها پیر و سالمند شده بودند صحبت کردن راجع به این موضوع اساسا بی ربط و بیجا ونابخردانه بود و از خیر مطرح کردنش گذشتم.
حالا که فهمیدم من باید بوجود می آمدم،دومین سوال مثل خوره بجانم افتاد.
چرا؟ حالا که قرار نیست مخترع و مکتشف بشوم،پس باید چه کار مهمی برای بشریت انجام بدهم؟
آها من پزشک میشوم.
ولی برخلاف اصرار خانواده به انتخاب رشته تجربی من هیچ علاقه ای به تجربی و پزشکی نداشتم و عاشق بازیگری و رشته هنر بودم.
آهان من باید هنرمند می شدم.
ادامه دارد...