عصر پنجشنبه تصمیم گرفتم بروم پیاده روی،یه حسی بهم گفت:برو مزار شهدا.تقریبا یکسالی می شد که دوست داشتم یه سر به مزار شهدا بزنم.از وقتی که به این شهر کوچک مهاجرت کرده بودم یکی از تصمیم هایم همین بود که یه روز سر مزار شهدا بروم ولی تا عصر آن پنجشنبه مقدر نشده بود.مزار شهدا نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک بود.لباس پوشیدم و راه افتادم قبل از اینکه از در بروم بیرون به خودم گفتم حالا که یه حسی از درون بهم میگه برو سر مزار شهدا می خوام که یه نشونه هم ببینم ولی چجور و چگونه نشونه ای رو تعیین نکردم.لابد می پرسید چرا دنبال نشونه بودم؟خب مدتهاست که ایمان و باورقلبی دارم که همه چیز در این جهان ارتعاش و فرکانس هست مخصوصا ارتعاش قلبی.
از دو سه تا خیابون عبور کردم رسیدم به کتابخانه عمومی شهر که در عصر پنجشنبه تعطیل بود.در زمین خالی و سنگلاخی کنار کتابخانه که شاید حدود دو سه هزار متری می شد یه سازه نیمه کاره پنج ضلعی با یه گنبد فلزی بی رنگ و رو و داربست های فلزی که احتمالا برای تکمیل سازه مقبره شهدا دورتا دور این پنج ضلعی که با دو سه تا پله سیمانی از سطح زمین جدا شده بود قرارداشتند. یه بنر آفتاب سوخته رنگ پریده که برای تکمیل این سازه کوچک مقبره درخواست کمک ها و نذورات نقدی مردمی را روش نوشته
بودند و شماره کارت و... فضای نامناسب و بی روحی به مزار شهدا داده بود.
دو تا مزار دقیقا وسط پنج ضلعی قرار داشتند که با زنجیرهای پلاستیکی سبز و سفید که از چندجا پارگی داشت و با تکه پارچه و سیم وصله پینه شده بودند دور این دو قبر مثل حفاظ بسته شده بودند به چهار ستون کوچک فلزی.فضا بسیار حس ترحم، مظلومیت و افسوس رو به من القا کرد.آدمهایی که روزگاری از جانشون برای مردم و میهنشون گذشته بودند حالا در غربت به شکل غریبی دفن شده بودند، شاید این خواست خودشون بوده کسی چه می داند!
روی دو تا قبر شیشه بود و زیر شیشه ها کاغذهایی بود که رویشان نوشته شده بود (شهید گمنام فرزند روح ا...).
یکی 40 ساله و دیگری 18 ساله.یکی در عملیات والفجرهشت شهید شده بود و دیگری در عملیات رمضان و یه بیت شعر زیر هر نوشته و تاریخ شهادت و تاریخ خاکسپاری.
تقریبا بین دو تا قبر حدود پنجاه سانتیمتر فاصله بود در بالای سرشان یک آینه گرد پایه دار آبی رنگ سفالی از همان هایی که روی سفره هفت سین میگزارند و یه جعبه مستطیلی بزرگ فلزی که احتمالا برای کلید برقی چیزی بود و یه جعبه فلزی به شکل خانه شیروونی که در نداشت و داخلش کلی شمع های ذوب شده که مثل مذاب های کوه آتشفشان روی هم ریخته شده بودند و چندتا پارچه سبز که احتمالا به نیت حاجت و نذر به زنجیرهای دورتا دور این دو تا قبر گره زده شده بودند و تقریبا چیز خاص دیگری نبود.
نشستم برایشان فاتحه ای خواندم کمی فکر و خیال کردم که چه شکلی داشتند، اهل کدام شهر و یا روستا بودند.چه مهاجرت غریبانه ای.یه دور تسبیح ذکر خدایا شکرت و عشق الهی من رو گفتم.هوای خنک و نسیم ملایمی می وزید.صدای پرندگان و سگها شنیده می شد.بعد از چند دقیقه ازجایم بلند شدم که برگردم خونه،ناگهان دیدم یه شاخه گل رز بین دو تا قبر هست، تر و تازه . غیر از من هیچکس آنجا نبود و مطمعن هستم که موقع آمدنم هم آنجا نبود.
تعجب کرده بودم یه حسی از درون بهم گفت:این هم نشونه ای که دنبالش بودی.
قلب گل رز می تپید و من غرق در افکارم به قلب تپنده گل رز گمنام می اندیشیدم.