گاهی یادم میره شکرگزار باشم، مثلا برای همین امشب که ح آف بود، اومد پیشم، برام کتاب و گل آورد، فیلم دیدیم و صحبت کردیم، دال که از سرکار برگشت رفتیم کوروش و سانس آخر عرق سرد، بعدش برگر گاری فود. همه این اتفاقات چیزهایی بود که تو نوجوانی برام آرزو بود. اینکه ساعت ٣ شب بیام خونه و کسی بهم گیر نده، با دوستام راحت برم بیرون و کسی بهم گیر نده، کلا کسی بهم گیر نده :))