ویرگول
ورودثبت نام
شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

ادامه‌ی داستان «شاهدخت دریا»، قسمت ۴، نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

۴. پریا کجاست؟

در دهکده‌ی مروارید غوغا شده بود؛ غوغایی از جنس دلشوره و آشوب!
یک لنگه‌ گوشواره‌ی طرح پری دریایی از پریا کنار دریا پیدا شده بود، اما از خودش هیچ خبری نبود!
اولش خیلی طبیعی فکر کرده بودند که گوشواره‌اش افتاده و نفهیده و به کلبه‌اش برگشته است، اما هر چه گذشت خبری از پریا نشد. طبق معمول باید به مدرسه می‌رفت؛ اما هر چه بچه‌ها در کلاس نقاشی منتظرش شدند پیدایش نشد!
اهالی در حال رفت و آمد توی بلوار متعجب بودند که چرا از پریا خبری نیست. ساکنان کلبه‌های ساحلی هم متعجب بودند که چرا پریا به ساحل نمی‌آید.
آن‌ها در ساحل می‌دیدند که پنجره‌ی کلبه‌ی پریا باز است، اما کسی داخل کلبه نیست! مسلما اولش فکر کردند که شاید پریا در اتاق کوچک کلبه است که در دیدرس پنجره نیست، ولی مگر چقدر می‌توانست در اتاق بماند؟ نکند مریض شده بود؟!

سرانجام دلشان طاقت نیاورد و در کلبه را باز کردند و وارد شدند. درِ اتاق خواب کوچکی را که در انتهای سمت چپ کلبه بود باز کردند، اما پریا آن‌جا نبود! خدایا یعنی چه؟ یعنی کجا رفته بود؟
فکر کردند شاید برای کاری از دهکده خارج شده است؛ اما در آن صورت حداقل نباید پنجره‌ی کلبه را می‌بست و می‌رفت؟ یا به کسی خبر می‌داد؟
پنجره‌ی باز کلبه، در قفل نشده، گوشواره‌ی افتاده در کنار دریا، و نبودن پریا، همه یک چیز را به ذهن اهالی دهکده می‌آورد که نمی‌خواستند بر زبان بیاورند!
بدون شک پریا در نیمه‌شبِ حادثه در یکی از همان حالت‌های احساسی خاص خودش از کلبه خارج شده و به کنار دریا رفته بود... و بعد... کسی دلش نمی‌خواست به ادامه‌اش فکر کند...
پریا با وجود علاقه‌اش به دریا هیچ‌وقت در دریا شنا نمی‌کرد. پس شاید وقتی کنار دریا بوده طوفان شده و موج بزرگی... اما نه... اگر طوفان شده بود صدایش طوری می‌پیچید که اهالی از خواب بیدار می‌شدند. نه مسلما طوفانی در کار نبوده است. پس نکند برای اولین بار رفته بوده در دریا شنا کند؟ ولی نیمه شب و شنا در دریا هم با عقل جور درنمی‌آمد. پریا دختر بی‌احتیاطی نبود.
دیگر عقلشان به جایی نمی‌رسید. و فقط می‌دانستند که به هر حال هر اتفاقی افتاده نزدیک دریا افتاده است.

منتظرش بودند. منتظرش بودند که برگردد. جای خالی‌اش در دهکده خیلی حس می‌شد. دلشان برای او تنگ شده بود. مدتی بدون اینکه جرأت گفتنش را داشته باشند منتظر بودند که دریا جسم او را پس دهد، اما هیچ خبری نشد. و همین نقطه‌ی امیدوار کننده‌ای بود که منتظر باشند تا شاید پریا برگردد...


ادامه دارد...

داستانداستان کوتاهنویسندهدریاداستان فانتزی
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید