شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش هشتم

چند ثانیه که می‌گذرد گریه‌ی فریدون در تاریکی خاموش می‌شود. و بعد از آن، شاهزاده‌ای را با لباس سپید سوار بر اسب می‌بینم که در مقابل کوه عظیمی از آتش ایستاده است. بی‌شک، او سیاوش است که باید برای اثبات بی‌گناهی‌اش در ماجرای سودابه از آتش بگذرد. سیاوش اسبش را به داخل آتش می‌راند، و بی‌هیچ گزندی از آن سو بیرون می‌آید. و این تصویر به تصویر دیگری می‌پیوندد که سیاوش را با سری بریده درخون غلطیده بر خاک نشان می‌دهد. دلم به درد می‌آید. می‌دانم که سیاوش به دستور افراسیاب، پادشاه توران، کشته شده است. کمی بعد، می‌بینم که از خون سیاوش گیاهی جوانه می‌زند و مثل فیلمی تند شده در عرض چند ثانیه رشد می‌کند و تبدیل به گیاهی بسیار زیبا می‌شود که می‌دانم به آن پر سیاووشان می‌گویند. می‌دانم که روییدن پر سیاووشان از خون سیاوش، تجلی روح او در گیاه است. جاودانگی سیاوش شاهزاده‌ی اسطوره‌ای ایرانی در تجلی گیاهی نماد شده، هم‌چنان‌که نجابت و پاکی‌اش با رد شدن از آتش نماد شده است.
تصویر مقابلم محو می‌شود و به جایش، پادشاهی را می‌بینم که جامی بلورین در دست دارد و با دقت به آن نگاه می‌کند. بی‌تردید، او کیخسرو است؛ فرزند سیاوش که به پادشاهی ایران رسیده است، پادشاهی خردمند و دادگستر، و جامی که در دست دارد جام جهان‌نماست.
همچنان که به جام‌ جهان‌نما در دستان کیخسرو نگاه می‌کنم جام در مقابل چشمانم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، و وقتی که تمام نگاهم را پر می‌کند شروع می‌کند به کوچک و کوچک‌تر شدن، و در نهایت آن‌قدر کوچک می‌شود که در مردمک چشم تو که در مقابلم ایستاده‌ای جای می‌گیرد. لبخند می‌زنم. حالا تو را
شناخته‌ام.

...

ادامه دارد...

...


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید