شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش یازدهم

کم‌کم آن شهر در مقابل چشمانم تاریک می‌شود و به جایش چمنزاری وسیع روشن می‌شود. چمنزار پر است از چهارپایان مختلف، بخصوص اسب و گاو و گوسفند. بانویی زیبا در میان چمنزار، میان چهارپایان ایستاده است و شاخه‌ای گل میزورس در دست دارد. شک ندارم که او ایزدبانو گوش یا گئوش است که نام دیگرش درواسپ یا درواسپا است؛ ایزدبانویی که از چهارپایان مفید نگهبانی می‌کند و بر رفاه حیوانات نظارت دارد. از اسب‌ها مراقبت ویژه می‌کند، و درضمن، به تمام جهان هستی حواسش هست، و گل مخصوصش گل میزورس است. لحظاتی بعد، در چمنزار مقابلم شب می‌شود. ماه در آسمان بالای چمنزار نمایان می‌شود. و ایزدبانو گئوش به سمت ماه می‌رود. می‌دانم برای چه به سمت ماه می‌رود. در روایت‌های اساطیری خوانده‌ام که ایزدبانو گئوش تخمه‌ی چهارپایان را از ماه می‌گیرد و در زمین منتشر می‌کند. و حتما حالا رفته است تا برای نسل بعدی چهارپایان تخمه از ماه بگیرد.
در همین فکرم و دارم به ماه و به ایزدبانوگئوش نگاه می‌کنم که تصویر محو می‌شود.
سپس دو بانو را می‌بینم که جایی در خلأ ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند. حرف‌هایشان را می‌شنوم؛ درباره‌ی هوش و دانش و فرزانگی، کار، دادخواهی، پیشبرد گیتی، راه‌های خوب، و راهنمایی تمام موجودات در جهان مادی و جهان روحانی حرف می‌زنند. یکی از آن‌ دو شاخه‌ای گل لاله در دست دارد. از حرف‌هایشان کاملا میشناسمشان. او که گل لاله در دست دارد ایزدبانو ارشتاد است که بنابر روایت‌های اساطیری از هوش نگهبانی می‌کند، دادخواه است، به پیشرفت جهان کمک می‌کند. و راهنمای مخلوقات است در دو جهان مادی و مینوی.
و آن بانوی دیگر چیستا است که ایزدبانوی دانش و فرزانگی‌ست، کسی که دارنده‌ی راه‌های خوب برای زندگی‌ست، و دیگران را در آن را‌ه‌ها راهنمایی می‌کند.
همان‌طور که ارشتاد و چیستا ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند به تدریج در تاریکی خلأ فرو می‌روند و صدایشان هم خاموش می‌شود.

...

ادامه دارد...


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید