من باید
همیشه
برنده باشم،
وگرنه نابود میشوم.
چه پندارهی مطلقنگری!
چگونه آنرا زیر سوال ببرم؟
چرا فکر میکنم اگر برنده نباشم، نابود میشوم؟
چگونه با این پنداره که زندگیام را تحتتاثیر قرار میدهد، روبرو شوم؟
از داشتن «باید برندهبودن» خستهشدهام.
میخواهم رها شوم.
میخواهم بپذیرم.
میخواهم بجز خودم، دیگری را هم ببینم.
او هم میخواهد برندهباشد.
اگر او هم مثل من اینقدر مطلقنگر باشد، چه؟
چگونه این تعارض حل کنم؟
برندهبودن در ذاتش خوب یا بد نیست و تعبیرش بستگی به «موقعیت و فردیت» دارد. اما باید برندهبودن نوعی اجبار برای بردن به هر قیمتی و در هر موقعیتی را بدنبال دارد.
بسته به اینکه دقیقن چهچیزی بمفهوم «برندهبودن» در ذهنم تعریف شده،
این باید ذهنی میتواند مرا از درک شرایط محیطی، آدمها و حتی خودم دورکند.
زیرا در بالای هرم ارزشی من قرار دارد و به سرعت وارد عمل میشود،
بطوریکه فرصت نگریستن و تحلیل من را سلب میکند.
چرا اینقدر میترسم؟
چرا اینقدر فرار میکنم؟
شکست، چه هیولایی است؟
اصلن شکست برای من، یعنی چه؟
برای من شکست یعنی نابودی
خواستهای که عملی نشده
وای چرا؟
اصلن چرا باید عملی میشد؟
مگر من که هستم؟
در طبیعت، شکست تنها به مفهوم تغییر مسیر است.
در برخورد نور با منشور، نور تغییر مسیر میدهد و پدیدهی شکست نور رخ میدهد.
در واقع، فوتونهای نوری با مانع (منشور) برخورد میکنند و به اصطلاح میشکنند.
به همین سادگی
طبیعت شکست اینست: تغییر مسیر دادن در مواجه شدن با موانع
بنظر شما این دیدگاه چقدر میتواند در زندگی روزمره، کاربرد داشتهباشد؟
با سپاس
شادی صفوی