تاریخ تکرار میشه. این روایتی آشناست که همه ما با اون به نوعی سر و کار داشتیم. برای همین به سیاستمدارن توصیه میشه در قدم اول تاریخ رو از بر کنند تا بتونن در کار خودشون موفق باشن.
برای منم همیشه آگاهی از گذشته جالب بوده. این که 50 سال قبل، صد سال قبل، پانصد سال قبل، هزار سال قبل، 5 هزار سال قبل و غیره چیکار میکردن؟ به چی فکر میکردن؟ دغدغه شون چی بوده؟ از چی حرف میزدن؟ کاراشون رو چطور انجام میدادن؟ و غیره.
از جمله راههای آگاهی پیدا کردن از این موضوعات میتونه مطالعه تاریخ باشه که مورد علاقهم بوده اما آخرین باری که باهاش برخورد داشتم همون رشته دانشگاهی بود که قبول شدم و به توصیه دیگران که رشته پولسازی(!) نیست انتخابش نکردم و راهم ازش جدا شد. بعد از اون تلاش میکنم پاسخ این سوالهام رو از داستانهای کتابها بیرون بکشم.
به تازگی کتاب «جنایت و مکافات» از داستایوفسکی رو به پایان بردم. کتابی برای حدود 150 سال پیش که چون فکر میکردم موضوع تاریکی داره دست به خوندنش نمیزدم. (البته که اشتباه میکردم). در این کتاب با بخشی از پاسخ سوالهام مواجه شدم. به عبارتی میتونم بگم پاسخ همونجاست که ما هستیم و بیخود در آینده و گذشته به دنبالشیم.
در این تجربه تازه به نتیجه رسیدم که هیچ چیز در جهان تغییر نمیکنه. همه چیز همانطور که بوده هست و فقط از نسلی به نسل بعد منتقل میشه. دغدغهها، افکار، مشکلات، ماجراها و همه چیز. در یک جمله اگر بخوام خلاصهش کنم اینه که: تاریخ تکرار نمیشه، بلکه ما در حال زندگی کردن مداوم تاریخ هستیم.