دختربچه با موهای پریشون و شلخته با کش بسته شده و کاپشنی که آسینش دستاش رو گم کرده کنار در بیارتی وایساده و با انگشت شکل میکشه. دست دیگهش دوسهتا فال کهنه و مچاله رو محکم گرفته کنارش. انگار متوجه سنگینی نگاهی شده باشه، برمیگرده به مسافرها نگاه میکنه. چشمای پُرسانش سرشار از درخشش هست.
تصور میکنم که اگر دختر یکی از مسافرای این اتوبوس بود چقدر وضعش با الان فرق داشت. نگاهم سمت دوستاش که با لباسای چرک گوشهای رو زمین نشستن میافته. اونام به اندازه هرکسی دیگه لایق زندگی زیباتری هستن. درسته اینجا زیبایی کمیابه، ولی نایاب نیست. اونقدری هست که به این بچهها هم برسه، اما...
صندلی خالی میشه، میشینم. موسیقیای تو گوشیم روشن میکنم و تصمیم دارم اجازه بدم بغضم رو جاری کنه... همزمان دوتا پسر وارد میشن و همراه با ضرب موسیقی دایره میخونن: تو قلبم تو رو دارم، اگه خونه بدوشم. من این عالم عشق رو، به عالم نفروشم...