دبستان که بودم دختری دبیرستانی در همسایگی ما فوت کرد. در دوران راهنمایی با خواهرش همکلاس شدم. برامون گفت که خواهرش میدونسته، چون در دفتر خاطراتش چیزهایی نوشته بوده! از اون به بعد کار من دراومد. چون همیشه باید دفترخاطراتم رو طوری مینوشتم که انگار میدونستم! خیلی جذاب به نظر میرسید، اما خب از نَمُردن و دونستنش بالاخره یه جا خسته شدم.
امروز در مرحلهای هستم که تنها چیزی که میخوام اینه که دفترخاطراتم رو باهام دفن کنن. یا مثلا محققان چیتکد مناسبی تعبیه کنن که با مرگمون دفترهامون آتیش بگیرن... دیگه چه برسه به این که کسی بخواد کشف کنه میدونستیم یا نه!... اما همچنان تو ذهنم همیشه بدترین اتفاقها رو پیشبینی میکنم. همیشه و هربار. حتی اگر هزاربار موقعیتی پیش بیاد. انگار این لذت که "من میدونستم" یه چیز دیگهس...