وایسادم از روی نوشته رو دیوار عکس بگیرم. آدمهای در حال رد شدن خیلی با تعجب به دیوار نگاه کردن که چرا دارم از دیوار عکس میگیرم؟ اونا افراد محلی بودن و من مسافر... توجه شون جلب شد.
بعد از عکس من چند نفری جداگانه وایسادن به خوندن و انگار برای اولین بار شعری رو روی این دیوار میدیدن... شاید برای اولین بار حتی این دیوار رو میدیدن... بس که براشون عادی شده بود این راه...
عکس گرفتنم البته شاید چند ثانیه طول کشید... به قدم زدنم ادامه دادم. هنوز دو قدم نرفته بودم که دقیقااا جلوی پام پرنده ای رید (شرمنده کامل ترین کلمه همین هست اینجا)! وای خدای من کافی بود یک قدم جلو تر بودم تا پرنده هه فرق سرم ... اونم وقتی واسه خودم تیپ زده بودم و میچرخیدم...
خیلی خیلی خوشحال شدم این اتفاق نیافتاد و این اصلا عجیب نیست که ما از این که فرق سرمون نمیرینن خوشحال باشیم ... در این مملکت فک کنم به همین قدر هم راضی باشیم!...
امروز یاد این لحظه افتادم. چون داشتم در کوچه خلوت میومدم که پیرمردی با سرعت خیلی خیلی آروم جلوتر از من قرار گرفت.
سعی کردم از سمت چپ ش سبقت بگیرم که این پیرمرد آروم که هر قدمش شاید یک دقیقه ای طول میکشید یه هو انرژی گرفت و به سمت چپ کاااملا متمایل شد و تف محکمی سمت گربهای که اونم در سمت چپ من در حال حرکت از مسیر مخالف بود انداخت...
چون سرعت من بالا بود پیرمرد اصلا متوجه نشده بود پشتش هستم چه برسه ببینه دارم رد میشم. اما من شاااانس اوردم و این تف دقیقا از جلو صورتم رد شد و حتی خود پیرمرد با رد شدنم هول شد... و من باز مملو از شادی شدم که تو صورتم تف ننداختن... اینم از شادی های ما... تا شادیهایی دیگر درود و صد بدرود