داستان یلدای من برمیگردد به اصفهان در سنه هزار و سیصد و هشتاد و سه یا چهار شمسی؛ که روزگار کمی آرامتر بود، عزیزانم جوانتر و خودم سربهراهتر! دقیقا همان ایامی که آقای قمیشی تازه داشت روی آلبوم «بیسرزمینتر از باد» کار میکرد، آقای احمدینژاد در خیابانِ بهشتِ تهران با کاپشنی بر تن سودای ریاست جمهوری در سر داشت، هنوز تاکسیهای اصفهان عاشق و زردرو نشده بودند و به رنگ گنبدهای فیروزهای نقاشی میشدند. حتی آن روزها، خرمالوهای باغچه هم طعم بهتری داشت و آسمان شهر تمیزتر بود. چقدر پیر شدیم اسماعیل!
برخلاف هر سال که در خانه خاله شازده (بزرگ فامیل مادری) جمع میشدیم، یلدای آن سال قرار بود که همه به خانه ما بیایند. مامان و بابا در کل چندان درگیر آداب و رسوم ایرانی نبودند و قرار بود آن مهمانی هم همچون سایر دورهمیها برگزار شود. اما خب برای آقای کاظمیانِ بازنشسته، فرصتی بود که باز به صدر اخبار خانواده بیاید، دل سیری «بکن-نکن» بکند و تا شب یلدا منّتِ ریزی هم بر سر مامان بگذارد که همه این زحمتها به خاطر «آدمزنها»ست.
در اطرافیان ما رسم نانوشتهای ست که خرید هندوانه در حیطه تخصصی مردان است. ماشاللّه هر کس هم برای خودش تکنیکی دارد. یکی به هندوانه ضربه میزند و به دنبال صدای دهل میگردد، دیگری رد خطوط پوست آن را میگیرد تا همانند کفبینها بفهمد در دلش چهها دارد. درست یادم نیست که آقای کاظمیان از کدام مکتب بود اما به هر حال همچون مردان سبیلدار قدیم، کباده انتخاب هندوانه میکشید و صاحب ادعا بود.
فامیل یکی یکی از راه رسیدند؛ هر یک از دیگری قشنگتر و خوش آب و رنگتر. آن شب کذا همه خودشان را به خانه ما رسانده بودند جز آقا مرتضی، پسرخاله عزیزم که از کودکی نیمنگاهی به دخترش «کتی» داشتم. این هم شانس ما بود لابد! به همت مامان و خواهرها میز پذیرایی درخوری چیده شده بود؛ انواع میوههای پاییزی و اناردون و شیرینی و آجیل و سایر مخلفات. سینی سینی چای به میان جمعیت میآمد و خالی برمیگشت. شمارش از خاطرم رفته اما حداقل دو بار خودم ظرف آجیل را شارژ کردم. نوبت به شام رسید و سفره شام پهن شد. دقیق یادم نیست چه در بساط آن شب بود اما به سبک اشرف خانوم، احتمالا ردی از مرغ یا ماهی و چند پیاله خورشت را میشد در آن جست. همه سیر و پر خوردند و هر کس به گوشهای از خانه ولو شد. آقای کاظمیان با لهجه شیرین جنوبیاش باز برای مهمانها طلب «چوی» یا همان چای کرد و باز سینیهای چایی در خیل جمعیت پخش شد و همه نوشیند.
نوبتی هم بود نوبت اجرای مردانه پذیرایی هندوانه بود. این بار پیرمرد خودش بلند شد و به آشپزخانه رفت، یک سینی رویی بزرگ را با هندوانهای عظیم به میان جمع آورد و چاقوی خستهی به یادگار مانده از جهیزیه اشرف خانوم را به دست گرفت. در ظاهر مصمم و مسلط بود اما ریتم نفسهایش حکایت از اضطرابی عمیق در درون او داشت. همچون علی که ذوافقار را در دل خصم مسلمین فرو میکرد، آقای کاظمیان هم چاقو را در قلب هندوانه فرو کرد. صدای دلنشینی برخاست. از همان صداها که حکایت از تردی و پوست نازک هندوانه دارد. پیرمرد نفس راحتی کشید و همزمان که چاقو در قلب هندوانه بود، با مهارتی مثال زدنی هندوانه را چرخاند به دو نیم بدل کرد. رنگ قرمز هندوانه از رنگ ماتیک تمام زنان فامیل آن شب سرختر بود.
اما شادی پیرمرد دیری نپایید! رایحه چسبناک و لزجی قبل از هر چیز به مشام خودش رسیده بود و گویی هندوانه بیش از اندازه رسیده و حتی ترش شده بود. همچون ساختمانی که مورد اصابت موشکهای سنگرشکن اسراییل قرار گرفته، بابا همانجا فرو ریخت. با فروریختن بابا، جماعت حاضر در صحنه هم پشت سکوتی سهمگین قایم شدند. هیچ کس یارای شکستن این سکوت را نداشت و نمیدانست آقای کاظمیان چه خواهد کرد. پهلوان داستان ما اما هفتاد سال عمر کرده بود و مرد روزهای سخت بود. خوب میدانست که در مقابل آشنایان نباید باخت دهد و به دنبال راهی برای فرار رو به جلو گشت. به آرامی سرش را برگرداند به سمت اشرف خانوم که با نگاهی مات در آستانه آشپزخانه نظارهگر شاهکار همسرش بود. با صدایی نیمه ملایم گفت «آخر کار خودت رو کردی؟». بعدش هم تا پایان مهمانی تمام تلاشش را کرد که همچون دولتمردان ایرانی، اگر چه پیروز میدان هندوانه یلدا نشده، اما جنگ روایت را نبازد؛ هر جا فرصتی دست میداد تشریح میکرد که دلیل خراب شدن هندوانه محل نگهداری آن در حیاط خلوت و احیانا خیس بودن کف زمین بوده و هیچ اشکالی در انتخاب آن حضرت وارد نیست.
رسیده بودیم به آخرهای مهمانی. قبل از آنکه جوان اول فامیل گیتار را در بیارد و بزند زیر آواز، نوبت به تفال به خواجه حافظ شیرازی بود. بدو بدو رفتم و «حافظ به سعی سایه» را که تازه خریده بودم آوردم. هر کس با نیتی لای کتاب را باز میکرد و به من میسپرد تا بخوانم. به هر حال تک ستارهی علومانسانیخوانده جمع بودم و از دور اول المپیاد ادبی سربلند بیرون آمده بودم. کتاب چند دست چرخید تا به دست صاحبخانه رسید. بابا دل و دماغ فال نداشت و بعد از سرافکندگی هندوانه، حسابی پنچر بود. با اصرار داییِ خدا بیامرز حافظ را از دست من گرفت، زیر لب زمزمهای کرد و دیوان را گشود. نگاهی به غزل انداخت و با نیمچه خندهای حافظ را به من سپرد. مُخلص که غرق در حس پسر-پدری و همدل با شکست سنگین بابا در آن شب بودم، میخواستم برای فال آن شب حاجآقا سنگ تمام بگذارم. کتاب را باز کردم و چشمتان روز بد نبیند. غزلی آمده بود کاملا به لسان عرب که خواجه شمسالدین در مدح شاه شجاع سروده بود. بیت اول را با تته پته از سر گذراندم. تا آمدم برسم به بیت دوم، صدای تیز بابا حواسم را پرت کرد. سرم را بالا آوردم و دیدم دستهایش همچون شاخه چنارهای زایندهرود در هواست و رو به من گفت: «بیو… بیو… بِدِش به مو که تو هم بلد نیستی یه غزل حافظ رو درست بخونی». کتاب را از من گرفت و بدون آنکه اصراری به نگهداشتن صفحه مربوطه کند، آن غزل را گم کرد و مجدد حافظ را گشود و با لهجه قشنگش خواند: «صوفی بیا که آینه صافی ست جام را…». راستش چندان بعد از آن را یادم نیست. قاعدتا خودم را جایی قایم کرده بودم تا مهمانی لعنتی تمام شود. اما خوب به یاد دارم که موقع خواب، چقدر خوشحال بودم که «کتی» دختر پسرخاله مرتضی آن شب یلدا به خانه ما نیامده بود.
پ.ن: یلداتون حسابی مبارکا باشه. این نوشته برای شرکت در بازی وبلاگی یلدای دوستداشتنی به رشته تحریر در اومده و به مراتب دراماتیکتر از آنچه در واقعیت رخ داده، نوشته شده. به زبان دیگر نویسنده چندان تعهدی به رعایت امانت در ذکر ماوقع نداشته است.