سال 47 که قیصر ساخته شد گفتند دوران این دیالوگها و این گونه رفتار تمام شده است، کجا گفتند؟ داخل خود همان فیلم! بعد شما پس از پنجاه سال یعنی نیم قرن تلویزیون را روشن میکنی چشمانت رو میبندی و سری جدید قیصر مناسبتی ماه مبارک رمضان را میشنوی! حال چشمها رو باز میکنی میبینی قیصر گوشی موبایل تو دستاش گرفته و داره با داداش های آق منگل سلفی میگیره! خان دایی هم چون فوت کرده به خان عمو راضی شدند و استاد نصیریان بار هنری سریال را به دوش میکشد. ظاهرا عوامل مهیا شدند و نور صدا حرکت: دو تا برادر میخواهند با هم صحبت کنند اولی میگوید صفای قدمت برادر! کارگردان کات میدهد میگوید: داداش! بگو داداش! بازیگر نگاهی به متن میکند نگاهی به لوکیشن تهران 1400 و نیم نگاهی هم به برادرش و میگوید صفای قدمت داداش بعد آرام مثل گالیله پا بر زمین میکوبد و میگوید ولی تو نهایتا برادری و هیچ جوره با این ریخت و فرم داداش نمیشی! چاوش در همین حال و هواست که میگویند میخواهیم صحنه دعوا را ضبط کنیم و شروع دعوا در بازار میوه فروشی است، آنقدر هم را بزنید تا ما بتوانیم داستان را هم بزنیم! کارگردان سه دو یک میگوید و داداش بزرگتر سراغ پارسنگ میرود که میبیند ای دل غافل ترازوها الکترونیکی شده است میگوید میروم از اغذیه فروشی کنار حجره شیشه نوشابه میاورم سریع به سمت ساندویچی میرود و با کوهی از ظروف پلاستیکی نوشابه های امروزی روبرو میشود میگوید آقا جان کات بدهید. من با این وضع دعوا نمیکنم لااقل بریزیم تو خونه هم گردگیری کنیم ریخت و پاشی کنیم دعوایی حالیمان بشود که به ایشان میگویند موتورت توقیف شده و بهتر است پولها را پس بدهی و خلاصه که برادر من جسارت نباشه داداش من با یک عدد سیبیل از بناگوش در رفته و موی فر و چند برگ دیالوگهای فیلم فارسی که نمیشود سریال امروزی ساخت. این نه سالاد است نه ماست و خیار، نه دسر است نه پیش غذا نه فیلم فارسی است نه موج نو، لااقل میگذاشتید همان روح سرگردان برایمان باقی میماند ولی با این فضا و متن و داستان با روح و روان ما بازی نمیکردید!کات؛ در ادامه خواهید دید: حنیف وارد بیمارستان میشود. آراز: یا خدا فرمون آمد ببخشید حنیف آمد آقا برو ته راهرو درب سوم! با مریضت یه سلفی بگیر و زود برگرد! حنیف من نتونم لایو بگیرم چاوش با کل بازارچه استوری میگیره کات، تمام!