1- من از هفت هشت سالگی پشت فرمون مینشستم و در هفده سالگی هم ماشین خودم رو خریدم (یک هیلمن چاردر قرمز عروسک:)
چون رانندگیم خیلی خوب بود تصمیم داشتم به محض اینکه به سن قانونی رسیدم گواهینامه ام رو بگیرم (فانتزی خیلی از پسر ها)
موقع گرفتن گواهینامه مشکلی پیش آمد که به جای حل آن از راهکار قانونی تصمیم گرفتم از روابط پدرم استفاده کنم و به دوستان او امید بستم...
خلاصه بگویم که گواهینامه من سالها عقب افتاد! چیزی غیر عادی که حتی برای بی کس ترین فرد این مملکت هم نمی افتد :))
این تجربه را بارها در زندگیم داشته ام که هر موقع روی خودم یا دیگری زیاد حساب باز کرده ام، کارها به طرز عجیبی درست پیش نرفته است ...
تا اینکه چند سال پیش این حدیث قدسی را خواندم...
2- زمانی که مذاکرات هسته ای شروع شد، بدون اینکه دانش دیپلماتیک داشته باشم به این یقین رسیده بودم که این مذاکرات آخرش برای ملت ایران زیان محض خواهد بود!...
چرا که هر کجا نگاه میکردم مردمی را میدیدم که چشم امیدشان به آمریکا بود و مسئولینی که حقیرانه حاضر بودند هر چیزی را بپذیرند تا با امریکا مذاکره کنند...
این نگاه رو از اواخر دوره احمدی نژاد و شخص رییس جمهور میدیدم تا دوره دکتر روحانی و...
شهودم به من میگفت که این امیدها قطعا نا امید میشود...
و وقتی امیدها نا امید شود کارها درست خواهد شد...
یقین دارم اگر فکر کنی میتوانی در زندگی شخصی خودت هم نمونه های این چنینی پیدا کنی...
زمانهایی که به شدت به گره گشایی و کمک فردی امید بسته بودی و به طرزی غیر طبیعی همه چیز به هم ریخته است!...
پ ن: هر چند از لحاظ ظاهری شکست در مذاکرات ده ها دلیل دیگر هم داشت، - از ضعف نذاکره کنندگان تا انتخاب استراتژی اشتباه تا وجود چندین جاسوس که بعدها محرز شد- اما چون دیگران به اندازه کافی به آنها پرداخته اند ما دیگر وقتمان را تلف نمیکنیم! :)
امیدوارم زودتر مشکل امیدمان! حل شود و گشایش ها ایجاد شود...
شما تجربه مشابهی از امید بستن به غیر خدا و ناامید شدن دارید؟