شهاب کریمی
شهاب کریمی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

آیا واقعا می‌خواهید این درایو را فرمت کنید؟

چند روز پیش می‌خواستم از روی فایل دفترچه انتخاب رشته سالیان گذشته، آمار ظرفیت و پذیرش چند رشته خاص را در طول چند سال گذشته در بیاورم. چند دقیقه فایل را بالا پایین کردم و دیدم عجب کار حوصله‌ سربری است. باید تک‌تک صفحات را بررسی می‌کردم و اگر رشته‌های خاص مدنظرم در آن صفحه بود، آمار ظرفیت پذیرش آن را به تفکیک جنسیت و نام دانشگاه در فایل اکسلی وارد می‌کردم تا بعد بتوانم از روی آن فایل اکسل، آمارهای مدنظرم را محاسبه کنم. اما حوصله‌ام چند صفحه و چند رشته بیشتر دوام نیاورد.

ماه‌ها بود که دست به کدزدن نبرده بودم. فکر می‌کردم بدون برگزاری مراسم و تشریفاتی چهارگوشه‌ی IDE را بوسیده‌ام و کنار گذاشته‌ام. اما خب برطرف کردن مرارت چک کردن فایل به صورت دستی چیزی بود که من را دوباره به سمت کدزدن کشاند. اوایلش دستم سرد بود و مدام لازم بود چیزی را جستجو کنم و یا خطاهای ساده‌ای را برطرف کنم اما بالاخره تمام شد و حالا هر تحلیلی که از آمار پذیرش رشته‌ها می‌خواستم کف دستم بود. وقتی تمام شد فهمیدم یک ساعتی می‌شود که درگیر این کار هستم. کاری که شاید اگر حوصلش را داشتم با یادداشت دستی بیشتر از نیم‌ ساعت طول نمی‌کشید. اما آن نیم ساعت اضافه در برابر احساس رضایت و شعف بعد از حل کردن مشکلی با کد زدن چه اهمیتی داشت؟ کلمه شعف برای توصیف آن احساس زیادی گنگ و مبهم است. چیزی بود شبیه ذوقی کودکی برای کرم شکلات تیوپی فرمند یا زدن گل قهرمانی تیم کلاس‌تان در مسابقات دهه فجر.

اینکه بعد از گذشت این همه سال هنوز این کار می‌تواند مرا سر ذوق بیاورد، یعنی انگار در جایی عمیق از علایق و تمایلاتم چیزی شکل گرفته است که حتی وقتی تصمیم گرفتم دیگر به عنوان شغل و حرفه از آن کار فاصله بگیرم، باز هم من را به سمت خودش می‌کشد.

من هیچ‌گاه کلاس کامپیوتر نرفته‌ام. حوصله دیدن ویدیو‌ها و دوره‌های آنلاین را هم نداشتم. چه برای یادگیری برنامه‌نویسی چه برای نرم‌افزار و ابزارهایی که روزی با آن‌ها سر و کار داشته‌ام. درست است که رشته دانشگاهیم کامپیوتر بوده است اما راستش کلاس‌های دوره کارشناسی بیشتر برایم ملال‌آور بود و هرچه عایدم میشد از قبل یا بعد از آن‌ها بود. اگر از من می‌پرسیدند که فلان زبان برنامه‌نویسی یا ابزار را بلدی احتمالا جوابم نه بود ولی اگر می‌پرسیدند با فلان زبان می‌توانی کد بزنی یا با فلان ابزار می‌توانی کار کنی احتمالا جوابم مثبت بود. شاید این جواب مثبت حاصل نوعی راحت بودن برای مواجه شدن با یک مشکل کامپیوتری و یادگرفتن چیز جدید از آن بود. و شاید هرچه از کامپیوتر بلد بودم و از انجام آن ذوق می‌کردم را همین‌گونه یاد گرفته بودم.

هرچه برای این اتفاق به گذشته نگاه می‌کنم، ردپای پررنگی از معلمی یا محیطی در مدرسه یا رفتار خاص و الهام بخشی از سوی کسی یا لحظه و رویداد خاصی پیدا نمی‌کنم. نه اینکه اثر کلاس‌ فلش مسعود صدیقین، جشنواره نرم‌افزاری دوران راهنمایی، کارهایی که اسماعیل محمدی انجام می‌داد و… را ندانم و فراموش کرده باشم؛ بلکه دارم از چیزی حرف می‌زنم که گویا که در برابر دانه‌های اثر آن‌ها مانند خاک حاصل‌خیزی عمل می‌کرد که بتواند راحت‌تر جوانه بزند.

۶ سالم بود که پدرم برای خانه کامپیوتر خرید. هنوز میزی که مناسب باشد که همه اجزایش را روی آن بچینیم نداشتیم و میز ناهارخوری‌ از آن میزبانی می‌کرد. روز‌های اول به جز چند بازی محدود موتورسواری و تیراندازی و نرم‌افزار جت‌آدیو که برای پخش موسیقی همراه با رقص نور بود کاربردی دیگری برایمان نداشت. راستش هنوز هم نمی‌دانم چه شد که روزی پدرم با خودش گفته بود باید یک کامپیوتر در خانه داشته باشیم.

یکی از تسخه‌های قدیمی جت‌آدیو
یکی از تسخه‌های قدیمی جت‌آدیو

اما کم‌کم که بازی‌هایش رنگ باخت و زل زدن به پنجره رقص نور جت‌آدیو عادی شد؛ یک کار و سرگرمی جدید پیدا کردم. آن روزها اسمش برایم این بود؛ «خراب کردن». می‌نشستم پای کامپیوتر و با کلیک کردن روی دکمه‌ها و گزینه‌ها سعی می‌کردم اتفاقات جدیدی بیفتد و تغییری ایجاد شود یا کار جدیدی از آن ببینم. این فرآیند معمولا تا جایی پیش می‌رفت که دیگر نمی‌توانستیم کار‌های معمول را مثل حالت عادی با کامپیوتر انجام دهیم. اینجا موقعیتی بود که باید به پدرم می‌گفتم کامپیوتر دوباره خراب شده است. جوری این فعل را مجهول بیان می‌کردم که گویی خراب شدن یک فرآیند طبیعی برای یک کامپیوتر است و هرزگاهی این اتفاق برای هر کامپیوتری می‌افتد. در این مرحله بود که باید کامپیوتر را می‌بردیم پیش مهندس برای تعمیر. مهندس کسی بود که بلد بود همه خراب‌کاری‌ها را پاک کند و دوباره همه چیز را از اول روی کامپیوتر نصب کند و دوباره کامپیوتر را به ما برگرداند. این فرآیند گاهی یک هفته طول می‌کشید و در آن مدت دیگر کامپیوتر نداشتم. این شد که کم کم سعی می‌کردم هرجوری شده کارهایی که با کامپیوتر انجام می‌دهم را به خاطر بسپارم تا وقتی خراب می‌شود، راه درست کردنش را هم پیدا کنم. چندباری که توانسته بودم خراب کاری‌ها را خودم درست کنم، باعث شده بود دیگر بی‌محاباتر سراغ گزینه‌ها و دکمه‌ها بروم. البته پیش مهندس بردن کامپیوتر یک خوبی هم داشت و آن هم اینکه گاهی برنامه‌ها و نرم‌افزارهای جدیدی روی کامپیوتر نصب می‌کرد. و برنامه جدید یعنی دکمه‌های جدید، گزینه‌های جدید. روش کار ولی همیشه ثابت بود. دکمه‌ها و گزینه‌های رو می‌زنیم و صبر می‌کنیم ببینیم چه تغییری رخ می‌دهد ولو آنکه آن گزینه، پاسخ بله به سوال «آیا واقعا می‌خواهید این درایو را فرمت کنید؟!» بود. شاید تفاوت کامپیوتر با دیگر اسباب‌بازی‌های دوران کودکی همین بود می‌شد هرچیزی رو از روی آن پاک کرد. حتی خرابکاری‌ها را. هرکسی بعد از چندبار رفتن پیش مهندس می‌فهمید که همیشه می‌‌توان همه چیز را از روی کامپیوتر پاک کرد و دوباره نصب کرد تا مثل روز اولش بشود.

تولید شده توسطه GPT4
تولید شده توسطه GPT4

شاید نرم‌افزارهای آن روزها به نسبت نرم‌افزاهای امروز محدودتر و کم دکمه‌تر بودند و بعد از آن دوران دیگر خیلی شیوه زدن همه دکمه‌ها و گزینه‌ها جوابگو نبود؛ اما فکر می‌کنم آنچه از فرصت خراب کردن در آن زمان داشت برای این روزهای من ذخیره می‌شد؛ همین نداشتن ترس از مواجه با کامپیوتر بود. و از بین رفتن ترس نوعی مانع‌زدایی نیست که صرفا پیش‌شرط‌های اولیه را فراهم کند؛ بلکه جسارت هجوم به دنیای ناشناخته و کشف و یادگیری آن را فراهم می‌کند.
سال‌ها پیش بانک سامان برای تبلیغات خود، بیلبوردهایی ساده با عکس کارلوس کیروش کار کرده بود که تنها یک جمله روی آن نوشته شده بود. من اگر بخواهم داستان مهندس کامپیوتر شدن خودم را کتاب کنم؛ دوست دارم روی جلد کتاب، تصویری از پدرم و آن کامپیوتر قدیمی باشد که روی آن همان جمله بیلبوردها نوشته شده باشد. «یک مربی پرواز نمی کند، سکوی پرش می سازد. مربی باش!»

کامپیوتراحساس رضایتدوران کودکیمربییادگیری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید