همه چیز اداست. این اولین واکنش من به همه تفریحات و سبک کاری و بروزات(آدم فکر میکنه یه ماده شیمیاییه تا جمع کلمه بروز) یک شهروند جوان تهرانی وسط شهر است. همه چیز اداست. قهوهها، کافهها، شتابدهندهها، مکانهای کار اشتراکی و خلاصه هرجایی که وقت میتوان گذراند. وگرنه عمو رحیم مرکز خودش هم بهتر میداند که باید عصر به عصر ته لیوانها را پر از نبات خرد شده بکند و چای سنگین را حوالهاش کند. میداند که نباتش باید به قدری باشد که چای اول رو که خوردی هنوز آنقدری نبات باقی مانده باشد که چایی دوم را که میریزی اینبار یک چایی نبات خیلی ملایم تحویلت دهد. اما همه چیز اداست و عمو رحیم عصرها برای همه لاته درست میکند. درست که نه، فقط طبق دستورالعملی که به اون دادند عمل میکند و یک لیوان ادا تحویلت میدهد.
اما هرچقدر هم در برابر ادا مقاومت داشته باشید و به متن بالا نیشخند بزنی، اما گاهی اوقات ادا کار میدهد. ادا جواب میدهد. مثلا همان لیوان ادای عمو رحیم پر از کافیین است و خواب را میکشد. مثلا عصرهای جمعه که خوابگاه دانشجویی، منزلگاه ابدی مردگان و ارواح است، برای کار کردن و نوشتن به کافه رفتن ادای خوبی است. ادای خوبی است چون کار میدهد.
برای همین نزدیک خوابگاه، پراداترین کافه را پیدا کردم که بروم و خبر مرگم ارائه فردا را آماده کنم و ادای فکر کردن در بیاورم. وارد کافه که شدم یک نفر بهم خوشآمد گفت. و لبخند زد. از آن لبخندها که معنایش این است که خیلی خوشحالیم که اینجایی و لطفا از قیمتهای منو تعجب نکنید. پرسید یک نفر هستید؟ و من گفتم بله و لبخند زدم. از آن لبخندها که مگر بقیه آدمها چند نفرند؟ پرسیدم بالا جا هست؟ گفت بفرمایید و با دست به پلهها اشاره کرد. و لبخند زد. از آن لبخندها که معنایش این است که خودت برو بالا و یه جایی بشین که مزاحم کسی نباشی.
پلههای کافه هم ادا بود. چوبی بود و مارپیچ بالا میرفت. جوری که از پایین بالا رو نمیدیدی اما میتوانستی تعداد سیگارهای روشن را حدس بزنی یا بفهمی آخر سالن دو نفر دارند تخته بازی میکنند. پلهها به دیوار کناری متصل بودند و بین هر دو پله یه فضای خالی وجود داشت که مدام حس میکردی که الان پایم میرود بین این دو پله و از ساق میشکند. به خاطر همین خیره شده بودم به کف پلهها و با دقت پایم را برمیداشتم که به زیر پله بعدی گیر نکند. معمار اینجا جز ادا چه هدفی از این طراحی پله داشته است؟
وقتی پارکت را زیر پایم دیدم فهمیدم که پلهها تمام شده. اما قسمت سخت ماجرا مانده بود. انتخاب جای مناسب برای ادا. احتمالا کنار پنجره جای مناسبی هست. چون میتونی اونجا که داری تو ذهنت به پوچی خودت اعتراف میکنی، همزمان به بیرون نگاه کنی و خیره بشی و دست بکشی تو موهات که آره دارم به مسائل مهمی فکر میکنم.
سرم را بالا آوردم. بله گوشه سالن داشتتد تخته بازی میکردند و تعداد سیگارها هم به نسبت درست بود.الگوی ادایی بودن مطابق انتظار به خوبی رعایت شده بود. با چشمم یه چرخ سریع زدم تو محیط اما وسط همین گشتن درست وقتی چشمم از وسط سالن گذشته بود احساس کردم چیزی یا کسی برایم آشناست. اولین واکنش مغزم به این احساس این کلمه بود. نه !!! و البته من نمیفهمیدم منظورش چیه. چشمم رو از اول دوباره چرخوندم به سمت میزهای خالی تا دوباره این فرصت را داشته باشم که بفهمم چه چیز آشنایی رو دیدم.
روی میز وسط سالن که از همه میزها بزرگتر بود ۶ نفر نشسته بودند. به نظر هرچه آیتم جالب غیر قهوهای(!) در منو بود را سفارش داده بودند و داشتند شلوغ بازی در میاوردند. البته نه همهشان. نفر وسط که رو به من نشسته بود فقط یک لبخند سرد و خیلی کوچیک داشت. از آن لبخندها که یعنی بچهها یکم آرومتر. چشمان نتوانست ادای دنبال جای خالی گشتن را در آورد و زل زد به نفر وسط. و قبل از اینکه اینبار مغزم دومین واکنشش را بیان کند من از اون سوال کردم. سوال کردم خودشه ؟!
مغز هم به جای اینکه یک جواب سرراست به من بدهد فقط ضربان قلب و درجه حرارت بدن رو بالا برد. منتظر جواب مغز نماندم. چون اگر جوابش بله بود نمیدانستم باید چکار کنم و به خاطر همین برگشت. از پلهها اینبار بدون نگرانی از شکستن ساق، برگشتم. خانم کافهدار گفت بالا جا بودها. گفتم پایین راحتترم. گفت پایین یکم سرده مشکلی نیست. گفتم بالا هم عرقم میزد. لبخند زد ولی اینبار منظورش را نمیفهمیدم.
اولین جای خالی نشستم. یادم رفته بود برای چی اینجا هستم. الکی منو رو بالا پایین میکردم. مدام به مغزم فشار میآوردم که احمق این همه خوردی و خوابیدی که همچین روزی به دردم بخوری. بگو ببینم خودش بود؟ عکسهایت روی گوشی را به چشمانم نشان دادم که به کمک مغز برود اما بیفایده بود. سعی کردم مسئله را معینتر کنم. گفتم ببین بذار المانها رو بررسی کنیم. فرم صورت ؟! فرم چشم ؟! جوری که وفتی صحبت میکند دستانش را تکان میدهد ؟! نحوه رنگبندی لباسهایش ؟! تطبیق بده و محض رضای خدا جواب من را بده. اما فقط پاسخش در برابر همه این سوالات این بود. جدلیالطرفین است. جدلیالطرفین یعنی هم دلایلی در اثبات یک گزاره هست و هم دلایلی برای اثبات نقیض آن. سادهتر اینکه نمیتوانست جوابی قاطع به سوال من بدهد. شباهتها زیاد بود. اما تفاوتها را هم نمیشد نادیده گرفت.
داشتم مغزم را شماتت میکردم که هیچگاه در لحظه حساس به دادم نرسیدی پس تو به چه درد میخوری ؟! و از خودش دفاع میکرد و توجیه میآورد. میگفت مسئله نشونه است. آدم از هر کسی نشونهای توی مغزش نگهمیدارد. نشونهای یکتا و منحصربهفرد و خاص. نشونهای که با آن در هر شرایط و لحظهای میشناسد. اصلا آدمها به خاطر همین امضا را بین خودشان ساختند که حتی از فاصلههای دور هم بفهمند صاحب نوشته کیست.
لپتاپ را باز کردم. کلمه اول را نوشتم. بابا. روبهرویش نشونههای او. مثلا بابا وقتی میخواهد زنگ یا در بزند، دو ضربه پشت سر هم میزند بعد یک مکث کوتاه و بعد ضربه سوم. مامان. مامان یک خال روی گونه دارد. دقیقا همانجایی که خال گونه من قرار دارد. یا مثلا پدربزرگم وقتی راه میرود دستانش را از پشت بهم میرساند و با دست چپ مچ دست راست را میگیرد. یا در مورد دوستی نوشتم همیشه عطر آمور میزد.
اسمش را نوشتم و مقابلش تمام سطر سفیدی بود. حق با مغزم بود. دستم برای نشانه از او خالی بود. خالیتر از آنکه بتوانم مغز و چشم را شماتت کنم.
اما نشانه نداشتن از او بیش از آنکه برایم ناراحت کننده باشد، ترسناک بود. ترسناک است که از فردا قرار است در این شهر توی هر کافهای که مینشینم، توی هر واگنی که وارد میشوم و توی هر پیادهرویی که راه میروم یقه مغزم را بگیرم و مدام بگویم خودشه؟! و او فقط مشتی تحلیل تحویلم دهد نه یک جواب قاطع. مگر تعداد مردم این شهر تمامی دارد که این سوال من روزی تمام شود؟ من بعد این همه مدت هنوز در ساختمان مرکز آدم جدید میبینم چه برسد به کافهها و پیادهروها. و اگر بینشانه بودنش نقشهای برای حیرانی است، الحق که نقشه خوبی کشیده است.
اما از این هم ترسناکتر است. ترسناکتر این است که ممکن است بارها تو را دیده باشم، از کنارت رد شده باشم ولی تو را نشناخته باشم. ممکن است همان موقع که در جستجوی تو بودم تو دقیقا روبهروی من بوده باشی و من تو را نشناخته باشم. و این ترسناکتر است.
آن ۶ نفر داشتند می رفتند. کنار صندوق مشغول حساب کردن صورتحساب بودند. که نفر وسطی میز بزرگ سالن بالا که رو به من نشسته بود خندید. خندید و من فهمیدم که تو نیستی.