پژمان موسوی در سرمقالهی يکی از شمارههای اخير مجلهی مرواريد (آبان و آذر ۱۳۹۸) (+) مینویسد:
«بحران خود زندهگی بخشی از مردمان همین جامعه است که آنقدر در تاريکی بودهاند که ديگر به شب و سیاهی آن عادت کردهاند ... [رسانهها] میتوانند صدای بیصدايان باشند و نیستند. صدای هر چیزی و هر کسی هستند جز آنها که تار و پود زندهگیشان با بحران گره خورده است. جهتگيری [رسانهها] را در واکنش به بحران، نه زندهگی مردمان بحرانزده که آنانی تعيين میکنند که چون فالوور بالايی دارند، میتوانند بر ذهن و زبان ما هم اثر بگذارند و ما را از درک عمیق و جدی آن چيزی که به واقع بحران است دور کنند ...»
اين متن خواندنی که بند بندش را میتوان متذکر شد، همچنان ادامه میيابد تا آخر به اينجا میرسد:
«ما جامعهی خود را نمیشناسیم و در عوض تا دلتان بخواهد صفحات رسانههای حقیقی و مجازی پر شده از بحرانهای فیک و ارائهی راه حل آنها. ما داريم مبتذل میشويم ... تا دیر نشده باید به مردم بازگشت و بحرانهای واقعی همین مردم.»
باری، اين متن را میخوانم و در اخبار اسمهايی که نشانه میشوند مدام از مقابل هوش و حواسام رژه میروند: ندا ناجی، پونه گرجی، نیلوفر بیانی و رشتهيی که دراز است. آن وقت به بیاعتمادی عمومی به رسانهها فکر میکنم، مخصوصا که حالا چيزی ديگری پیدا شده برای تحريک دو بارهی «احساس» نسبت به يک واقعیت و مفهوم، مثل احساس امنيت در مقابل خود امنيت. آری، مثل هراس از بيماری در مقابل خود بیماری شایع. به این ترتیب و با سرعت از فاجعهيی به آشوب تازهيی میغلتم. حضورم و رفتارم به عین کاملا منفعلانه است و نمیدانم با اين وضع و حال، چرا ادا در میآورم که با رسانه تکليفام روشن نيست و در زندهگی روزمره فلان معیار را گذاشتهام برای طبیعی بودن يا نبودن.