vafa
vafa
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان های خواب زده

از روی تخت بلند شدم
نگاهی ب اطرافم کردم و دیوارهای اتاقم را از نظر گذراندم
دلم کمی تغییر میخواست..
مثلا رنگ کردن دیوار..
لباسهایم را عوض کردم و اتاق را جمع..
وسایل اتاق را یا بیرون از اتاق بردم و یا وسط اتاق، دور از دیوار کشاندم..
بازهم تعویض لباس
این بار لباس بیرونی
پلاستیک و رنگ و قلم..
خریدم و ب خانه برگشتم
پلاستیک روی وسایل، پنجره و پریزها کشیدم و لباس کار پوشیدم و شروع کردم..
اول از پایین..
قلم زدم و رنگ کردم..
هرچه رنگ آبی میزدم!
سیاه میشد!
مطمئن بودم آبی خریده ام.
مطمئن..
قلم مو را عوض کردم
باز هم سیاه...
قلم ها را شستم و باز هم سیاه!!!!
عجیب بود و دلهره آور..
کمی آب با رنگ قاطی کردم و باز هم رنگ زدن را آغاز کردم!
اما باز هم مشکی تر از مشکی...
رنگ را ب مغازه بازگرداندم و گله کردم ک اینگونه شد....
مغازه دار همانجا رنگ را روی تخته ای کشید و...
آبی بود!
رنگ را گرفتم و ب خانه بازگشتم
کار را از سر گرفتم و..
باز هم مشکی..
گفتم شاید اتاق تاریک است و من نمیبینم!
اما چراغ روشن بود!
نمیدانم..
هرچه بود رنگ کردم..
کل اتاق را..
سیاه...
سیاهِ سیاه..
کل اتاق را رنگ کردم و از اتاق خارج شدم تا خشک شود..
روی زمین دراز کشیدم و کش و قوسی ب بدنم دادم تا خستگی از تنم خارج شود..
چشمانم را بستم..
وقتی چشمانم را باز کردم
روی تختم بودم!
در اتاقم..
نگاهم را چرخاندم!
اتاق هنوز سفید بود!
هنوز رنگ نشده بود..
وسایل همه سرجایشان بودند و من هم سر جایم!
لباس کار پوشیدم و اتاق را جمع و جور کردم..
لباس کار را با لباس بیرونی عوض کردم و برای خرید رنگ از خانه خارج شدم!
رنگ، قلم و پلاستیک خریدم!
پلاستیک را ب وسایل و پنجره و پریزها کشیدم..
قلم مو را برداشتم و قلم را ب رنگ زدم!
و رنگ را ب دیوار...
دیوار..
سیاه شد!
رنگ آبی بود...
خواب بود؟!
یا بیداری بود؟!

داستان های خواب زده

نویسنده: vafa "وفا"

وفا
...ز غوغای جهان فارغ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید