قدم هایم را آرام کردم...
مردی را روی میز چوبی و صندلی هایش میان پارک دیدم..
دستش را زیر چانه گذاشته بود و فکر میکرد.. عمیق و مبهم..
دستش را به جلو برد و چیزی را روی میز ب حرکت در آورد
دقت کردم و صفحه شطرنج و مهره هایش را دیدم..
مرد آرام از جا بلند شد
گمان کردم قصد رفتن دارد اما میز را دور زد و روی صندلی مقابل نشست..
و با حالتی متفاوت از حالت قبلی به میز و مهره ها خیره شد...
گویی گره کوری به بازی افتاده باشد..
بعد از کمی فکر موهایش را به چنگ گرفت و سرش را پایین آورد..
کنجکاوی مرا نزدیکتر کرد
صدای زمزمه ای ب گوش میرسید
قار قار کلاغ ها و جیک جیک ضعیف گنجشک ها مجال نمیدادند..
نزدیک تر رفتم و گوش هایم را روی شنیدن صدای مرد متمرکز...
: همیشه تو برنده میشی... بت ک گفتم من این کاره نیستم... من و چ ب شطرنج.. چیکار کنم؟ یاد نمیگیرم.. مگ من میگفتم فوتبال دوس دارم ت یاد گرفتی؟ ن! ولت کردم؟ ن! ولی ت چی؟ ب خاطر شطرنج؟ باشه.. برگرد.. یاد میگیرم..
شانه هایش بود ک تکان میخورد؟
باران میبارید ک روی میز شطرنج پارک، جای قطرات آب نقش بسته بود؟
سکوتی هرچند کوتاه، به کلاغ ها جرعت فریاد زدن بیشتر داده بود..
ناگهان مرد ایستاد...
دستی ب چشم هایش کشید و پشت بندش نفسی عمیق..
دستهایش را روی میز گذاشت و دوباره نشست
: هرچی میخوام خودمو گول بزنم نمیشه.. میدونم شطرنج نبود.. اما دیوونت بودم! دیوونه ک دلیلاش منطقی نیست.. هیچ جوره نمیفمم نبودنت سر چی بود.. کسی ک بخواد بره شاید با ی عطسه بی موقه بره... کسی ک بخواد بمونه همه جوره میمونه... ت نمیخواسی بمونی و نمیدونم چرا.. ولی دلم نبودنتو قبول نداره... داستان ما هنوز تموم نشده.. داستان زندگیمون ک قرار بود هرشب برا بچه هامون بخونیم...
کلاغ ها ساکت بودند..
اینجا قصه ب سر نرسیده بود اما کلاغ ها به خانه رسیده بودند...
هیچ چیز سرجای خودش نبود!
ب جز وزیر سیاه شطرنج... ک شاه سفید را کیش و مات کرده بود..
نویسنده: vafa "وفا"
#shahab_sang